#سقوط_یک_فرشته__پارت_74
کارلایل از این حرف به کلی مات و متحیر ماند ولی رفته رفته حس عطوفتی نسبت به این دختر ناکام در وی پیدا شده و حقیقت امر از پشت پرده های ابهام چهره ی خشن خود را بوی نمود. در جواب باربارا گفت: باربارا منظور تو بر من روشن نیست ولی اگر از طرف من نگرانی و حرکتی از من سر زده که باعث رنجش شما شده متأسفم و هزار بار معذرت میخواهم و سوگند یاد میکنم تعمدی در کار نبوده است.
«حقیقت میگوئید متأسف هستید؟ به حال من! نیک و بد حال من چه اهمیتی برای تو دارد؟ اگر مرا بسا دل شکسته و قلب داغ دیده ام در زیر خاک جای دهند سر شما و خانم شما سلامت باشد.» کارلایل که خونسردی خودش را از دست نداده و حواسش کاملاً به جا بود از شنیدن چنین حرفی از باربارا هم آنقدر ها رضایت نداشت. نه به خاطر خودش زیرا از خود اطمینان داشت، بلکه به خاطر باربارا واز نظر حفظ حیثیات او. به این جهت او را نوازشی کرده گفت: «باربارا آرام باش. آهسته! این چه حرفی است میزنی؟»
« آری آرام باشم آهسته حرف بزنم. من در نظر تو بیش از ذره ای نیستم. بدبختی و حرمان من چه اهمیتی در نظر تو دارد؟ ارچیبالد، مرگ برای من هزار بار خوش تر از این زندگانی است. بدبختی من به اندازه ای زیاد و سنگین است که تاب تحمل آن را ندارم.»
«باربارا اندکی آرام باش. تصور میکنم مقصود شما را فهمیده باشم. ولی خود شما اعتراف کنید. هیچوقت طرز رفتار من نسبت به شما از حدود عادی تجاوز نکرد. کوچکترین عملی که دلالت کند شما را جز به چشم خواهری بنگرم از من سر نزد.»
«اینطور باشد که میگویی کارلایل مگر جز این بود که در تمام مدتی که ما همدیگر را میشناختیم مانند سایه به دنبال من بودی؟ هر موقع به خانه ات می آمدم شخصاً مرا تا منزلم مشایعت میکردی. محرم تمام رازهای درونی من بودی. هر هفته چندین بار به خانه ما می آمدی. کوچکترین خواهش مرا فوراً انجام میدادی و از یک برادر نسبت به من مهربان تر بودی. چه علت داشت که ...»
« باربارا کاملاً صحیح گفتی. مانند یک برادر. من هیچگاه جز به دیده خواهری به شما ننگریسته ام. همان وظایفی را که برادری ممکن است در حق خواهری انجام دهد در مورد شما انجام میدادم. همانطور به شما توجه میکردم.»
«بلی. مثل یک برادر. اینطور تعبیر کن. معلوم میشود احساسات و عواطف مرا نسبت به خودت خوار میشمردی. رفته رفته و با همان توجهات عشق مرا نسبت به خودت جلب کردی. همین که مرا اسیر کمند محبت خود دیدی پای بر سر من گذاشتی و گذشتی.»
«باربارا آرام باش فکر کن ممکن است کسی صدای تورا بشنود. انعکاس خوشی برایت نخواهد داشت. اگر طرز رفتار من نسبت به تو به طوری بوده که تو گمان احساسات عمیق تری مافوق برادری و خواهری در من کنی فوق العاده متأسفم. باور کن قصد مخصوصی نداشته و خودم متوجه نبوده ام.»
رفته رفته باربارا آرام تر میشد. هیجان او اندکی فرو نشست. سرخی چهره اش زایل گردید و مبدل به زردی شد. سر به سوی کارلایل بلند کرده گفت: «کارلایل گذشته هرچه بود گذشت. پرسشی دارم و منتظرم جواب مرا صراحتاً بگویی. میخواهم بدانم اگر ایزابل بین ما حایل نشده بود ممکن بود با من ازدواج کنی و مرا دوست بداری؟»
«باربارا سوأل عجیبی از من میکنی. چطور میتوانم به این سوأل جواب دهم؟ چه میدانم اگر به دیگری عشق پیدا نمیکردم حالم چگونه بود. مسلم این است که همیشه شمارا چون خواهری دوست داشته ام.
«کارلایل نمیدانی مردم در مورد ما چگونه قضاوت میکردند. هرجا صحبتی از ما بود هر دو را با هم اسم میبردند. همه کس انتظار داشت که ما با هم ازدواج کنیم. این موضوع در نظر اهالی این سامان قطعی و بدیهی بود. ولی حالا دیگر گذشته و هرکس مرا ببیند به دیده ترحم به من خواهد نگریست. ارچیبالد باز به تو میگویم، من مردن را به این زندگی هزار بار ترجیح می دهم.»
«باربارا متأسفم که با وضع کنونی نمیتوانم باری از دوش تو بردارم. همین قدر بدان که این موضوع فوق العاده باعث تأسف و تأثر من شده. اکنون تنها دلخوشی و امید من این است که به زودی مرا فراموش کنی، تمام گفتگوهائی که امشب بین ما گذشت از خاطر خود دور کنی و بگذاری این خاطره در تاریکی این شب محو و نابود شود. بگذار مانند پیش با هم دوست صمیمی باشیم. همان احساسات برادرانه و خواهرانه بین ما باشد ودوام کند. همین قدر باور کن که آنچه بین ما گذشته ذره ای از مقام و منزلت تو در چشم من نکاسته است.
این بگفت و از جای برخاست. منتظر بود باربارا نیز از جای خود برخیزد ولی دختر بیچاره در جای خود میخکوب شده و آهسته آهسته گریه میکرد. در همین موقع حادثه ای به وقوع پیوست که سراپای بار بارا را به لرزه درآورد و در جریان حوادث بعدی این کتاب مؤثر واقع شد. شخصی از خم جاده نمایان شد و چون آنها را دید فریاد کرد:«خانم باربارا شما هستید؟ من به دنبال شما آمده ام» باربارا مانند مار گزیده ای از جای برخاست و نگاه کرد. ویلسون مستخدم آنها بود که به جستجوی وی آمده بود.باربارا نمیدانست که این دختر تازه به آنجا رسیده یا مدتی است در آنجاست و گفتگوی آنها را میشنود. باربارا جوابی مبهم به او داده قدم به جاده گذاشت. کارلایل نیز با او بود. هر دو در حال سکوت و خاموشی راه میرفتند. چون نزدیک در خانه رسیدند ویلسون جلوتر رفت تا وسایل آسایش باربارا را مهیا کند. کارلایل دست باربارا را به دست گرفته گفت:«بارابارا شب بخیر. در امان خدا» در این وقت باربارا کاملا به خود آمده متوجه وضع حال خودش بود. متوجه شد که مرتکب بی احتیاطی بزرگی شده و تحت تأثیر هیجان درونی رازهای ناگفتنی را از پرده بیرون افکنده است. با حال شرمساری رووی به کارلایل کرده گفت:«ارچیبالد خواهش میکنم آنچه را بین ما گذشت نادیده انگارید و فراموش کنید. من دیوانه شده بودم و الا نباید چیزی از این مقوله گفته باشم.»
romangram.com | @romangram_com