#سقوط_یک_فرشته__پارت_73
"باربارا موقع خرمن کوبی آقای چارلتون چه وقت خواهد بود؟"
باربارا نشنید.چنان فکرش در دنیای آرزو و امید و عشق و ناامیدی غرق بود که مقصود کارلایل را درنیافت.
کارلایل دوباره پرسید:
"باربارا سوال کردم موقع خرمن کوبی پدرت چه وقت است؟"
گلوی باربارا خشک شده و زبان در دهانش نمی گردید.
آهی چنان سرد از دل برآورد که کارلایل متوجه او شده به تصور اینکه کسالتی عارض وی گردیده است پرسید:
"باربارا شما را چه می شود.مگر کسالتی دارید؟"
این حرف چون تازیانه بر پیکر باربارا فرود آمد،چنان مضطرب و مشوش شد که دیگر نتوانست بر سر پا بماند.ضعفی بر او عارض گردید و نزدیک بود از پای درافتد.کارلایل بازوی او را گرفت به آرامی و ملایمت او را روی تنه درختی نشانید و در کنار او ایستاد.نمی دانست این حالت را به چه چیز تعبیر کند.
در آنجا باربارا مدتی با احساسات دل مجروح خود در کشمکش بود.پیوسته آه های سرد از دل برمی کشید. کارلایل مشتی
148-152
آب اورده و بر صورت او پاشید و با لطف و مهری که معمول او بود پرسید: باربارا تورا چه میشود؟
قفل خاموشی از دهان این دختر ناتوان برداشته شد. در مقابل هیجان درونی مقاومت بیشتر برای او محال بود. ناچار آنچه را در دل داشت بر زبان آورده گفت: تعجب است که از من میپرسی مرا چه میشود. این چه سوألی است که تو از من میکنی؟
romangram.com | @romangram_com