#سقوط_یک_فرشته__پارت_72

تابستان تازه آغاز شده و هوا نه زیاد گرم و نه زیاد سرد بود.

ماه در آسمان دیده نمی شد ولی هزاران ستاره درخشان مانند مشعل های فروزان از سقف نیلگون سپهر با اهالی دنیا ملاعبه می کردند.این دو نفر از جاده گذشته در خم باغ از نظر ناپدید می گردیدند،راه از کنار مزرعه سبز و خرمی می گذشت ،زمزمه سحرانگیز آب جویبار به گوش می رسید و چون این دو نفر به کنارچمن رسیدند ناگهان باربارا توقف کرد.کارلایل از اینکه میدید باربارا از میان علف های چمن راه می رود.

تعجب کرده گفت:

"باربارا علف ها مرطوب هستند.کفش تو ضایع خواهد شد بهتر است از میان جاده برویم."

"گرد و غبار جاده ما را اذیت خواهد کرد"

"بسیار خوب از هر طرف میل شما باشد خواهم رفت گرچه راه اندکی دورتر می شود ولی اهمیت ندارد"

این حرف بر باربارا گران آمد به نظرش رسید کارلایل می خواهد هر چه زودتر خود را از چنگال او رها کرده به ایزابل بپیوندد.از این تصور دردی به دل این عاشق ناکام پیچید،به علاوه به یاد آورد که شب دیگری با کارلایل همین راه را پیموده است.شبی بود که فردای آن کارلایل عزیمت سفر کرده با ایزابل ازدواج نمود.

بیچاره باربارا در آن شب چقدر گول خورده و چه امیدها و نویدهای بی اساس به خود می داد.گمان کرده بود اشارات کارلایل راجع به ازدواج و زناشوئی متوجه او شده باشد.به همین امید و خیال آن شب را تا صبح نخوابیده بود،ولی امشب پایه ی امیدش خراب،بنیان زندگانیش متزلزل،آینده اش نامعلوم و تاریک.

جریان زندگانی با آن طبیعت حساس که مخصوص خود اوست دقایق بحران آمیزی را می گذراند.در این لحظات در معرض خطری عجیب قرار می گیرد.موقع و وضع خود و اطراف.خود را فراموش می کند،سرپوش از روی رازهای درون برمی دارد:نظایر این دقایق نسبتا نادر است ولی اگر در تمام عمر یکبار چنین پیش آمدی برای زنی کند احتیاط ناکافی است تا پایان عمر او را گرفتار و ناراحت نماید.باربارا این دقایق بس بحران را می گذرانید،تا هیجان شدید احساسات زمام اختیار از کفش گرفت،عشق،حسد،حسرت،

محرومیت در درونش انگیخته شد خرمن صبر و بردباری او را بیکجا سوخت.

مشاهدات آن روز و مهر و ملاطفتی که از کارلایل نسبت به ایزابل و از ایزابل نسبت به کارلایل دیده بود او را به قدری در نظر خودش بدبخت،بی مقدار،محروم و بیچاره جلوه داد که تمام اختیار قلب و زبان از کفش ربوده شد حس می کرد که برای همیشه و تا پایان زندگی تنها مانده و از عشق و محبت جز یاس و بی نصیبی نصیب دیگری به او نداده اند.

زندگی در نظر او عبارت از مصاحبت دائمی کارلایل و دنیای او دنیای خانه کارلایل بود.می دید از پیشگاه دنیا و زندگی مردود شده است.دوران زندگی گذشته و اوقاتی که از آغاز عمر با کارلایل پیموده بود همچون پرده ای سینما از مد نظرش می گذشت و هر چه در روزگار گذشته خود می نگریست حق خود را نسبت به کارلایل بیشتر می دید و از اینکه کارلایل حق او را سلب کرده بود و به دیگری داده است خود را مظلوم می پنداشت.

کارلایل که اساسا در این دنیا نبود و از احساسات درونی باربارا چیزی نمی دانست بدون توجه به حال وی از او پرسید:


romangram.com | @romangram_com