#سقوط_یک_فرشته__پارت_71

وقت گذشته تنها رفتن من مشکل است.اگر اجازه بدهید پیش مستخدم شما مرا به خانه برساند می ترسم پشت در بمانم.

کارلایل خندید و گفت:

"آری یاد دارید یک شب دیگر هم آنقدر زیر درختها ماندید تا در خانه شما را بستند"

باربارا متوجه اشاره کارلایل گردید شبی را به یاد ةآورد که به انتظار برادر بیچاره و محکومش در زیر درخت های باغ به سر می برد و چون ملاقات او با برادرش به طول انجامید پدرش بدون اینکه موضوع را بداند در باغ را بسته و رفته بود.خاطره آن شب باربارا را به یاد برادر بیچاره اش که با تمام قتل و آدمکشی از خانه و خانواده رانده شده و گرد بد نامی بر دامنش نشسته و پایان کارش نامعلوم است انداخت.قطره اشکی از دیدگانش جاری گردید.مانند مریضی محتضر روی به کارلایل کرده گفت:"آه خواهش می کنم اسمی از آن شب بر زبان نیاورید"

این حرفها برای ایزابل معمائی بود.این اشارات را با آنچه که از زبان سوزان شنیده بود مقایسه کرد و به نظرش رسید که ارتباطی بین آنها است.گمان کرد در این میان اسراری وجود دارد که از وی پوشیده است.

سوء ظن و ناراحتی وی اندکی قوت گرفت و دلش به تپش درآمد.

باربارا در ادامه گفته خود اظهار داشت:

اگر ممکن باشد بفرمائید پیتر همراه من باشد"

کارلایل خندید و گفت:"چطور می توانم تو را به دست پیتر بدهم خودم با تو خواهم آمد"

این پیشنهاد از طرف کارلایل طبیعی و منطقی می نمود.سابقا هر موقع باربارا به خانه آنها می آمد کارلایل شخصا او را به منزلش می رساند.این کار را وظیفه خود می دانست.مگر با سابق تفاوت کرده بود که با مشایعت باربارا ممانعت کند.

این دو نفر با هم خویشاوندی نزدیک داشتند و کارلایل که گذشته اش نسبت به باربارا با حال و حالش با گذشته تفاوتی نکرده و مانند همیشه چون برادری دلسوزی به او توجه می کرد موجبی نمی دیدد که خود او را به منزلش نرساند.

ولی حال باربارا با او تفاوت داشت.باربارا اقلا امیدهای دیگری در دل می پرورانید خیالات دیگری داشت دلش در اطراف شمع عشق کارلایل دور میزد و اینک از این شمع شعله ای به وجود آمده بال او پر او را یکجا سوخته بود.چون دید کارلایل مصمم مشایعت او می باشد دلش به تپش درآمد قلبش به یک باره فرو ریخت.آثار این اضطراب و نگرانی از جزئیات احوال او پیدا بود.

هنگامی که لباس بر تن می کرد وقتی برای وداع دست ایزابل را در دست گرفته می فشرد موقعی که از آنها خداحافظی می کرده از در خارج گردید علائم هیجان بر خطوط چهره اش کاملا نمایان بود.


romangram.com | @romangram_com