#سقوط_یک_فرشته__پارت_70

این پرسش خانم کورنی را اندکی برآشفت و جواب داد :

« صبح تا شب جز بیکاری چه کار می تواند داشته باشد کمی میخواند . کمی بازی می کند ، کمی مطالعه می کند ، گاهی به میهمان داری می پردازد دختری مانند ایزابل چه کاری از دستش بر می آید ، صبح ها بعد از صرف غذا تا دم در بمشایعت کارلایل می آید و او را مشغول می کند. نتیجه چیست؟ وقت کارلایل می گذرد دیر سر کار می رود و کارهایش معوق می ماندو یک روز صبح باران می آمد باز می خواست با ارچیبالد برود . به او تذکر دادم که لباس هایش خراب می شود . گوش به حرف من نداد و گفت باشد چ اهمیت دارد. البته ضایع شدن لباس با این قیمت های گران برای او اهمیتی ندارد . کارلایل هم به جای اینکه از او جلوگیری کند او را بیشتر تشویق می کند . دیگر نه به کار اهمیت می دهد نه برندگی.» خانم کورنی سخت به هیجان آمده بود .در نظر او خداوند انسان را برای کار و کوشش خلق کرده و وقت را به منزله ی عطیه ای آسمانی در دسترس او گذاشته تا آن را برای انجام امور مفید به کار برد.معتقد بود هر یک از موجودات بشری در حدود توانائی خود باید گرهی از کار زندگانی باز کنند و باری از دوش اطرافیان بر دارند و اگر کسی از زیر بار وظیفه و مسئولیتی که در اصل آفرینش به دوش وی گذاشته شده شانه تهی کند مرتکب گناهی بزرگ شده است ، باین جهت با بیکاری ایزابل موافق نبود و اینک که فرصتی به دستش رسیده آنچه را که در دل داشت بر روی دایره ریخت ،باربارا به او جوابی نداد . برای اینکه خانم کورنی متوجه آشفتگی حال و برافروختگی چهره ی او نگردد روی خود را به سمت دیگر کرد.

در این موقع نغمه روح افزای پیانو که سرپنجه هنرمند ایزابل آن را به صدا در آورده بود توجه باربارا را به خود معطوف داشت. آفتاب جهانتاب آخرین شعاع خود را از فراز بلندترین کوه های اطراف برچیده و دنیا در آغوش مخلوطی از نور و ظلمت آرمیده بود.زمزمه ی آرام و ملایم جریان آب جویبار گوش شنونده را نوازش می داد . نسیم ملایم نکهت گل های وحشی و کوهستانی را با بوی خوش ریاحین مخلوط کرده مشام جان را معطر می ساخت. رفته رفته صدای او تا اعماق روح باربارا را به لرزه در آورده هیجانی شورانگیز در دل وی پدید آورد. مانند کسی که مسحور سحر جادوگران افسانه ای شده باشد بی اختیار به سوی اطاق مهمانخانه روان گردید.

پشت در رسید، آن را باز کرده نظری به درون افکند. کارلایل بر روی پیانو خم شده و محو عوامل عشق و دلدادگی بود و چهره ی دلارای ایزابل را می نگریست. آهنگ به پایان رسید . ایزابل دست از پیانو کشید و صدای هر دو قطع شد . آنگاه رو به کارلایل کرده با لطف و ملاحتی که دل می برد خنده کنان گفت « ارچیبالد:آهنگی را که میل داشتی نواختم و خواندم، حال باید حق الزحمه مرا بدهی »

کارلایل خندید . او را به سینه ی خود چسباند بوسه گرمی از گونه گلگون او ربود و بدین طریق دین او را ادا کرد.

دیدن این منظره مافوق توانایی باربارا بود . سراپاش به لرزه در آمد . ناله ای مانند آخرین ناله مختصر از گلویش خارج شد. صدا به گوش ایزابل و کارلایل رسید . هر دو از جا برخاستند ایزابل به کارلایل تکبه داده به طرف در روان شد و باربارا نیز از در وارد گردید . ایزابل روی به باربارا کرده پرسید « عجب خانم باربارا شما چرا تنها مانده اید. خانم کورنی کجا هستند »

« من الساعه از میان باغ برگشتم . گمان می کنم ایشان هم الساعه خواهند آمد.»

در این موقع خانم کورنی وارد گردید . بین او و کارلایل راجع

143-147



به طرز باغچه بندی مناقشه ای رخ داد.کورنی به عادت مالوف خود با هر چیزی مخالفت می کرد.اگر کسی را مخالف با عقیده و ایده خود می دید او را نادان،احمق و یا دیوانه می خواند.با کنایه های تلخ او را می آزرد و در این مورد نیز ایزابل بیشتر از همه خود را در معرض تلخ زبانی او می دید و بیش از بیش رنجیده خاطر می شد.

بلاخره همه به طرف میز رفته برای صرف شام نشستند،اجتماع آنها تا ساعت ده دایر بود و در این موقع صدای تیک تاک ساعت باربارا را متوجه خود ساخت.از توجه به اینکه وقت تا این اندازه دیر شده است اندکی مضطرب گردید از جای برخاست روی به ایزابل و کارلایل کرده گفت:

هیچ متوجه نشدم که ساعت به ده رسیده است شاید از منزل کسی برای بردن من آمده باشد در این موضوع تحقیقی به عمل آمد و معلوم شد هنوز کسی برای بردن او نیامده است.باربارا چون چنین دید گفت:


romangram.com | @romangram_com