#سقوط_یک_فرشته__پارت_69
ایزابل از شنیدن داستان زندگانی جویس بسیار متأثر شد ولی تغییری در مهر و علاقه اش نسبت به جویس وارد نیامد و با لطف و مهری بیش از پیش جویس را نوازش نمود و او را به خدمت خود گماشت .
در این بین روی به جویس کرده پرسید :
«جویس ، شنیده ام با سوزان راجع به مهمان تازه صحبت می کردید و گفتگو از باربارا و مسموم کردن من درمیان بود بگو ببینم موضوع از چه قرار است !»
جویس دست و پای خودرا گم کرد ولی در عین حال برای این که ایزابل را مطمئن کرده باشد تبسمی نموده گفت :
« جز یک مشت حرف های مهمل و بی معنی چیزی نبود. حقیقت امر این است که بعضی مردم گمان می کنند خانم باربارا به آقای کارلایل علاقمند بود و او را دوست می داشت وحتی نظر بعضی این بود که باهم ازدواج خواهند کرد . ولی به عقیده ی من باربارا ممکن نبود بتواند نیکبختی کارلایل را تکمیل کند.»
از این گفته چین بر جبین خانم ایزابل افتاد . احساسات عجیبی که در عرف زندگانی عنوان حسادت را بر آن اطلاق می کنند بر قلب وی چیره شد و راحتی و آرامش درونی را از قلب او سلب کرد .
ایزابل با دلی پر درد از پله ها پائین آمد در این موقع زیباتر و دلرباتر از هر وقت به نظر می رسید . باربارا چون او را دید تاب نیاورده و روی خود را به طرف پنجره بگردانید تا هیجان و اضطراب خویش را از وی مخفی کند. زیبائی ایزابل که مانند غنچه گل نو وضع رفتار و دلربائی او آتشی در جان باربارا افکند . خود باربارا نیز به نوبه ی خوداز زیبائی و جمال بهره ای وافی داشت : لباس او نیز زیبا و قشنگ بود . افروختگی گونه های او به گل سرخ طعنه می زد ولی محرومیت او در عشق و علاقه ای که به کارلایل داشت و روح و قلب او را جریحه دار ساخته بود ، ایزابل نیز پهلوی او کنار پنجره ایستاد . هر دو آن ها به خارج می نگریستند و کارلایل را که در خم جاده پیدا شده بود تماشا می کردند. کارلایل آن ها را دید تبسمی کرده از دور سری فرود آورد. ایزابل متوجه اضطراب و هیجان شور انگیز باربارا شد و بر اضطراب خاطرش افزود .
کارلایل وارد شد ، به سوی باربارا رفته با او دست داد و او را خوش آمد گفت . آن گاه به سوی ایزابل برگشته با لحنی عاشقانه جویای حال او شد ولی از بوسیدن او در حضور باربارا خود داری کرد . با اینکه ایزابل می دانست بوسیدن او در مقابل دیگران خوشایند نیست با وجود آن دل زودرنجش رنجیده شد.
پس از صرف غذا خانم کورنی از باربارا دعوت کرد که به تماشای باغ برود ، باربارا باطناً مایل نبود از نزدیک کارلایل دور شود با اینکه در عشق خود شکست خورده و دچار محرومیت گردیده بود باز مرغ دلش پروانه وار به دور شمع عشق کارلایل دور می زد میخواست همیشه با او باشد صدای اورا بشنود روی او را ببیند ولی در عین حال نمی توانست دعوت خانم کورنی را رد کند با این جهت با دلی خون بار ایزابل و کارلایل را گذاشته روانه شد .
همین که از اطاق خارج گردید ناگهان از خانم کورنی پرسید میانه ی شما با خانم ایزابل چطور است خانم کورنی با این که مشکل پسندی و لجاجت جزء فطرت او بود ولی سری به علامت رضایت تکان داد و گفت :
« خیلی بهتر از آن است که در ابتدا گمان می کردم ، تصور می کردم زن متکبر و خودپسندی از کار در آید ولی باید اعتراف کنم که این صفات در او یافت نمی شود و تمام هوش و حواس او متوجه ریچالد می باشد .
همانگونه که گربه ای در کمین موش است او نیز مترصد است که یکی شوهرش از در درآید»
بین راه باربارا دانه گلی چید ولی به زودی پر های آن را یکی یکی کنده به دور افکند . آنگاه با لحنی محزون تر از پیش پرسید :«واوقات خود را چگونه میگذراند؟»
romangram.com | @romangram_com