#سقوط_یک_فرشته__پارت_67
ساعتی گذشت و هنگام صرف غذا رسید ایزابل برای عوض کردن لباس باطاق خود رفت و جویس را در آنجا دید. جویس به احترام ایزابل از جای برخاست و سری فرود آورده گفت:
«خانم عزیزم، من با خانم کورنی راجع بخودم گفتگو کردم. کاملا رضایت داد برای همیشه ندیمه مخصوص شما باشم، بطوری که سابقا عرض کردم من نیز با دل و جان حاضرم خدمت شما را قبول کنم ولی خانم کورنی باین شرط بمن اجازه داد که خدمت شما باشم که... »
خیر خانم. ابدا موضوع مربوط بشما نیست. میدانید خانم تا چه اندازه پای بند قوانین اخلاقی مب باشد. باین جهت بمن تاکید کرد که بعضی چیزها را که چندان خوش آیند نیست راجع بشرح زندگانی خودم بشما بگویم. صریحا اعتراف کنم... .
«چه چیز را بگوئی؟ چه چیز را اعتراف کنی؟»
«خانم عزیزم گوش بعرض من بدهید، پدر من منشی مخصوص پدر کارلایل بود. هنگامی که من بسن هشت سالگی رسیدم مادرم وفات یافت. پدرم بعد از چندی مجددا با خواهر زن آقای کاین ازدواج نمود.»
«آقای کاین استاد موسیقی»
«بلی خانم»
خاطره های خفته در دل ایزابل بیدار شد. روزی در نظرش مامور تعمیر پیانوی او شده بود و بلافاصله قیافه محبوب پدر را در مقابل خود مجسم سافت.
«جویس به گفتار خود ادامه داده گفت، بلی خانم، این زن و همچنین خواهر او یعنی آن کاین هردو قبل از ازدواج پرستاری می کردند. در خانه مردم ثروتمند اطفال آنها را تربیت می کردند. هردو تحصیل کرده و تربیت شده بودند،پدرم عروسی کرد و بعد از یکسال افی بدنیا آمد.»
«افی! چه اسم عجیبی.»
«یکسال بعد از تولد افی مادر او نیز وفات یافت. یکی از اقوام مادرش فرستاد طفل را بنزد خود برده تربیت او را بعهده گرفت من با پدرم زندگی میکردم. پدرم مرا به آموزشگاه میفرستاد. من در عین حال خیاطی و کلاهدوزی را آموختم، خانه ای که در آن زندگی میکردیم کوچک و محقر ولی نظیف و منظم بود. پس از مدتی شروع بکار کردم و برای تهیه وسائل رفاه پدرم که پیر و ناتوان شده بود کوشیدم. سالها گذشت افی مجددا بخانه ما آمد، زنی که او را پیش خود برد وفات یافته و بعد از خود هم چیزی برجای نگذاشته بود. وضع حال افی بهیچوجه با اوضاع و احوال ما تناسب نداشت. دختری شده بود بسیار شوخ و شنگ، و زیبا، و در
136-137
romangram.com | @romangram_com