#سقوط_یک_فرشته__پارت_65



خودنگاه داشته بودوهیچ گمان نمی کرد با چنین پیش آمدی مواجه گردد.چون این حرف را شنید باحیرت وتعجب فوق العاده پرسید:«پس خانه خودتان را چکارکرده اید؟»کورنلیا جواب داد.هیچ آن را اجاره داده ام .مستاجرین امروزآمدند.با این ترتیب آن قدر نامهربان نخواهی بود که مرا از خانه خود رانده ودر کوچه ها سرگردان بگذاری.بعلاوه مابه قدر قوه خود مخارج مختلفه داریم و دیگر به اداره کردن دو خانه جداگانه نمی رسیم.نمی دانم تو چه اخلاقی داری،توکه حق ناشناس نبودی.هیچ می دانی چه فداکاری کرده ام حاضرشده ام بایم به این خانه وباتو وزنت زندگی کنم.توبایدچنین چیزی رااز خدابخواهی.البته زنت بانوی خانه خواهد بود.نمی خواهم مقام او را ازدستش بگیرم منتها با بودن من از زحمت خانه داری راحت وآسوده خواهد بود.درکارهای خانه داری محتاج به یک نفرهست وازمن بهتر ومهرنانتر چه کسی را پیدا می کند؟خوداو ازفنون خانه داری اطلاعی ندارداز خدا می خواهد که مثل من کسی به کمک او بشتابد»

«بیانات کورنی در نظر کارلایل اندکی منطقی وحسابی جلوه کرد.اندکی تامل نموده چنین به نظرش رسید که بدون کورنی در این خانه برای دختر تجربه ندیده ای چون ایزابل مفید خواهد بود.عادت کرده بود طرزفکر وقضاوت خواهرخود را درهرموقع محترم خواهدشمرد .گفتگوی کاررلایل وکورنلیابه طول انجامید بالاخره کارلایل که نمی خواست با او مشاجره کنداورا ترک کرده به اطاق خود رفت.دراین اتاق ایزابل تنها نشسته بودومانندوحشت زدگان سرخود را میان دودست فرو برده وحالتی داشت که بیننده نمیتوانست آنرا به ترس ووحشت نسبت دهد یا یاس واندوه،کارلایل علت اندوه اورا جویا شد می خواست با لطف و مهربانی گردملال از چهره وی بزداید.ایزابل که تحت تاثیراحساسات مختلفی بود وازطریق خاطره های گذشته وازجانبی مشاهدات اخیروی را آزارمی داد درجواب گفت«نمی دانم چرا از بودن دراین اطاق وحشت دارم اینجا همان اطاقی است که پدرم جان داد.ازموقعی که وارد این اطاق شده ام شکل پدرم درنظرم مجسم شده است.»کارلایل این ترس ووحشت واوهام را برای ایزابل طبیعی می دانست،با وجوداین زبان به تسلیت اوگشود وآنچه در قوه داشت برای تسکین خاطر وی کوشید.ایزابا که از خاطر نوازی های کارلایل اندکی آرامش طبیعی خودرابه دست آورده بودخواب رفت وبا فکرآسوده خوابید.صبح روز بعدخانم کورنی برحسب عادت خودقبل ازهرکسی از خواب بیدارشده به اطاق غذاخوری رفت.بعدازاوایزابل بالباس صبح واردگردید.کورنی به محض اینکه او را دیدبالحنی خشن تر وناملایم تر ازهمیشه او را تهنیت گفت وصندلی راحتی به او نشان داده اظهارنمود.«خانم جای سرکار روی آن صندلی است بفرمائیداگراجازه بدهید برای شما چای بریزم»ایزابل اظهارامتنان نموده ودرجایی که نشان داده بود قرارگرفت ،هنوز صبحانه کاملا صرف نشده پیشخدمت وارد شده گفت:«آشپزدستور غذا می خواهد چه می فرمائید.»ایزابل نتوانست چه جواب بدهد.درتمام عمرخود دخالت درامورخانه داری نکرده وراه وروش آن را نمی دانست.کورنی که متوجه اضطراب ایزابل بودبرای اینکه به این حالت وی خاتمه بدهد دستورصریحی به پیشخدمت دادوایزابل را از سرگردانی رهانید درعین حال این جریانها باعث شدکه زمام امور مانندپیش در اختیار خانم کورنی بماند و وی فرمانفرمای خانه باشد.پس از صرف صبحانه کارلایل ازجای برخاست وبعزم رفتن به دفترکارخود روانه گردید.ایزابل که می دید بعد از او تنها وبی مونس خواهدبودمانندکودکی خردسال عنان طاقت به دست گریه داد.کارلایل دست او را به دست گرفته خنده کنان او را با خود بیرون برد دربین راه روی به او کرده وگفت»ایزابل محبوبم توخوب می دانی منتهای آرزوی من آسایش ونیکبختی تو می باشد .ولی یک چیز مرا نگران ساخته است که می خواهم عقیده خود تو را در آن موضوع بدانم.ازقراریکه خواهرم اظهار می دارد تصمیم گرفته است درایست لین بماند وبا ما در یکجا زندگی کند.نمیدانم قبول کنم یا خیر.چون موضوع مربوط به خود تو می باشد توبایداظهار نظر بنمائی ازیکطرف به نظر من چنین می رسد که اگراینجا بماندتوازبابت خانه داری دغدغه ای نخواهی داشت ولی از طرف دیگرحس می کنم اگر تنها باشیم خوشبخت تر وآسوده تر خواهیم بود.ازشنیدن تصمیم خانم کورنی به توقف درایست لین قلب ایزابل بیچاره بیکباره فرو ریخت،تصوراینکه بعدها باید بار خشونتها وسخت گیری های او را بردوش بکشد دردی در دل وی پدید آورد،می خواست از شوهرخودتقاضا کندبه تنهاییی درآنجا بسربرند،دهان بازکردکه به تنهایی دراین خصوص چیزی بگوید ولی ناگهان ساکت ماند جواب داد:«من راحتی تو را می خواهم .هرطورشما وخانم کورنلیاصلاح بدانید من تسلیم هستم.»کارلایل دست او را دردست گرفته ازروی عشق ومهر فشاری داده گفت:«ایزابل راحتی من راحتی تواست.آرزو دارم ترتیبی که فراهم می شودباعث خوشبختی وآسایش توباشد.من زندگی را برای نیکبختبی تو می خواهم»

«اوچیبالدبگذار خواهرت دراینجا بماندوباما بسرببرد،نیکبختی ما را مهرومحبتی که بهم داریم تضمین می کندوخواهرشما بعوالم بین ما چه کارمی تواند داشته باشد؟»کارلایل که بازنمی خواست برای همیشه تصمیمی گرفته شودگفت:«درهرصورت ممکن است یکی دوماه اینجابماند تا آزمایش هم کرده باشیم اگردیدیم بودن اومخل آسایش مانیست نمی گذاریم برای همیشه بماند.»هنگامی که کارلایل می خواست از ایزابل جداشودایزابل مانند کودکی به او آویخته بود:اوچیبالد خندید .پیشانی او را بوسیدوخارج شد،ایزابل نیز به سوی اطاق خودبازگردیدودراین اطاق که روزگاری با پدرش بسرمی بردوخوش ترین دوران زندگانی خود را گذرانیده بود جز عوامل غم ورنج ومحنت چیزی نمی دید.یاد روزگاران گذشته ومخصوصا زمانی که در جوارپدرش می زیست وی را سخت به خود مشغول داشته واندوهگین ساخت،غرق تفکرات درهم وبرهم واندوه آوربودکه ناگهان مارول ندیمه وی با قیافه ای درهم وارد گردیده از اواجازه خواست که راجع به اوضاع خود درخواستی ازاو بنماید.ایزابل منظوراو را پرسید.مارول زبان به شکایت ازخشونت اخلاقی خانم کورنی گشوده وآنچه در دل داشت به روی دایره ریخت،درپایان شکایت خود چنین گفت:«تصدیق می فرمائیدکه تحمل اخلاق این زن برای من دشوار است.شماهم قطعا ازدست او در عذاب خواهید بودولی قیدی که شما به گردن داریدنمی گذارد از او دور شوید .من آزادم واجازه مرخصی می خواهم،می دانم پیدا کردن بانوئی مهربان ورؤف چون شما دشواراست ولی گاهی انسان برای اینکه وی بعضی اشخاص نحس را نبیند از رفتن به بهشت هم صرف نظر می کند.سال ها است ودر خدمت شما به سر می برم ودر تمام این مدت جز لطف ومدارا چیزی از شما ندیده ام.باورکنید دوری وجدائی از شما برای من سخت است ولی چاره چیست؟این زن بین ما جدائی انداخت خداکندکه...»کلمات اخیروی با گریه توام بودونتوانست حرف خود را به پایان برساندیا شایدهم نخواست آنچه که در دل دارد برزبان آورد.ایزابل بیش از پیش متاثرگردید.ازجای برخواسته بدون مراعات تفاوت مقام خود وخامه خود دست به گردن مارول انداخت واو را دعوت به صبروتحمل نمود ولی مارول حاضرنشد درآن خانه بماندوگفت اگر روزی زندگانی شما ازخانم کورنی جداشدازهرنقطه دنیا مرا بخواهید باسر به سوی شما خواهم دویدولی ماندن من دراین جا با وضع کنونی غیر ممکن است.»ایزابل حقوق او را پرداخت وبا تاثر به او اجازه رفتن داد.مارول رفت وایزابل را در دنیای فکرواندوه باقی گذاشت.ساعتی چند بعداز رفتن اوجویس خدمتکارسابق کارلایل واردگردیده گفت:«خانم کورنی چون فهمیده است که مارول خدمت شما را ترک گفته مرا به جای او فرستاده،این اولین دفعه ای است که سمت ندیمه یک نفرخانم چون شما تعیین می شوم ولی امیدوارم بتوانم ازهرحیث نظر شما را جلب کنم»ایزابل که قلبی چون قلب کودکان ودلی چون آینه صاف ودرخشان داشت ازتفقدی که خانم کورنی از وی نموده بود فوق العاده خوش وقت گردیدوحس کرد قلبش با حق گذاری نسبت به لطف این زن انباشته شده است.به این جهت با سرور وشعف ازجویس حسن استقبال نموده واو را به خدمت خود پذیرفت،ازآن ساعت به بعدازجویس خادمه مخصوص ایزابل بود وبه واسطه محبت وغلاقه زیادی که درهمان آغازورود ایزابل نسبت به او پیدا کرده بودبا جان ودل در راه تحصیل رضای او می کوشید.نزدیک ساعت شش ایزابل ازجای برخاست وچون موقع آمدن کارلایل بودبه استقبال وی روان شد.کارلایل از او پرسید که چه کار کرده است«نمی دانم گاهی پیانو زدم،گاهی گردش کردم،گاهی مثل حالا درانتظارشما بودم راستی چه می شد اگر می توانستم همیشه درجوارتوباشم.آن گاه موضوع عزیمت مارول رابدون نینکه نامی از کورنی را برزبان بیاوردتاموضوع جنبه شکایت به خودگیردبروی فرا خواند،کارلایل تقریباکیفیت موضوع را تا اندازه ای حس کردویه ایزابل تاکیدنمود ندیمه مناسب دیگری را به جای او بگزیند این میان به سالن خانه رسیده بودند درهمین موقع خانم کورنی باقیافه خشن خود نمودارشد وبدون اینکه سلامی بگوید فریادبرآورد.نیم ساعت است شام حاضرشده،ارچیبالدمگرساعت نداریکه سروقت برای صرف شام حاضرشوی»انگاه روی سخن رابه ایزابل معطوف داشته بالحن زننده گفت«خانم شما کجابودید؟تصورکردم گم شده اید؟»

«خانم!»لفظ خانم از زبان زنی سالخورده چون کورنی؛با آن لحن مخصوص نازیبا وناپسندبود.هرموقع کورنی کلمه خانم را با آن وضع به زبان می آوردپیشانی کارلایل ازغضب وتاثرپرچین میشد،این زن که نیت بدی نداشت،نمی خواست موری راآزاردهد درهیچ موردازمقررات اخلاقی تخلف نمی کردچرابااین اخلاق زننده باعث رنجش اطرافیان می شد؟آیامقصودمعینی درنظرداشت؟مسلماخیر.ولی چه بسا نیت های خوب وپسندیده که درزیرپرده ضخیم خشونتهای اخلاقی مستورمانده ونتایج معکوسی ازآنها مترقب گردیده است.کورنی ازآغازامرعقیده داشت برادرش درازدواج با ایزابل خبطی کرده وبه هیچ وجه حاضرنبوداوراببخشد.درمذهب او عفو وبخشایش معنی نداشتوعقاید درونی به اوحکم می کردکه درتمتم مواردنسبت به کارلایل وزنش سخت گیرورسمی باشد.کارلایل به طوراجمال وباشتاب وعجله محسوسی جواب دادکه به واسطه کارزیادوگرفتاری اداری نتوانسته است زودتربرای صرف شام حاضرشودوآنگاه یکسربه اطاق خودرفت.ایزابل نیزباعجله به دنبال وی روان گردید.شایدمی ترسیدمباداباران غضب خانم کورنی به تنهایی براو ببارد.چون بهدراطاق رسیدآن رابسته دیدوچون هنوزاحساسات بیگانه بودن دراوقوی بود به جای اینکه دراطاق رابازکرده وداخل شوددرهمانجا به انتظارمراجعت کارلایل نشست.چون کارلایل بیرون آمدازدیدن ایزابل درآنجامتعجب شد.دست او راگرفته به سوی اطاق غذاخوری روانه گردید.

********

صبح روزبعد که یکشنبه ودفترکارلایل تعطیل بوداصطکاک دیگری بین این سه نفرپیداشدکهدر روح ساده وبی آلایش ایزابل تاثیری قوی ترازگذشته داشت.کارلایل عادتا روزهای یکشنبه برای دعابه کلیسا می رفتودرآنروز نیزبه اتفاق ایزابل عازم رفتن شده ودستوردادکالسکه او را حاضرکنند.خانم کورنی که درآنجا حاضربودبه محض شنیدن چنین دستوری سخت برآشفته رو به کارلایل کرده گفت:«ارچیبالد،تصورنمی کردم آنهمه مراقبت های من برای اینکه تو را جوانی متدین تربیت کنم به اینجامنتهی شود.من هیچ وقت چنین اجازه ای نخواهم داد.»

«خواهرجان چه می گوئید،چه چیز را اجازه نخواهید داد؟» «اجازه نخواهم داد درچنین روزمقدسی حیوانات رابه کاروادارید.امروز زا خداوندبرای استراحت تمام موجودات آفریده هیچ مسیحی خوب چنین کاری نمی کند»آنگاه روی سخن را به ایزابل متوجه داشته باهمان لحن خشک وخشن گفت»خانم من زن متدینی هستم،ممکن نیست حاضربه چنین کاری باشم.»خانم کورنی راست می گفت.قصدتظاهروخودنمائی نداشت به عقیده او روز یکشنبه سوار کالسکه شدن وحیوانی را درزحمت افکندن گناه بزرگی بود.انتظارنداشت بردرخود را بی اعتناء به این معتقدات ببیندوچون مشاهده کرد کارلایل عازم است به وسیله کالسکه به کلیسا رودسخت برآشفت وچنان که دیدیم پرخاش کنان وی را از این عمل منع کرد. این اوضاع واحوال برای ایزابل چندان خوشایندنبود.باآن هوای گرم ودرمقابل حرارت سوزان آفتاب رفتن وبرگشتن راهی دورپیاده برایش دشوارمی نمود.باوجوداین قلب حساس ودل مهربان وی به او اجازه مخالفت بارای وعقیده کورنی را نمی داد.نمی خواست احساسات دینی او را جریحه دارکند.به هین جهت رو به کارلایل کرده گفت«ارچیبالد،اهمیتی ندارد،ممکن است پیاده آهسته آهسته به کلیسا برویم.کارلایل خندیدوجواب داد«برو خودت را مهیا کن که ساعت ده ونیم حرکت کنیم»ایزابل خنده کنان ازاطاق خارج گردیدوبلافاصله خانم کورنی روی به کارلایل کرده گفت«خوب بالاخره بنا شدخانم پیاده به کلیسا تشریف ببرند؟»

کارلایل با لحنی قاطع که به هیچ وجه معهوداونبودجواب داد«خیر،با این هوای گرم پیاده رفتن برای او دشواراست ومن به هیچ وجه حاضربه چنین کاری نخواهم شد.»«مگراین دختر را از موم ساخته اند.میترسی مبادا درگرما آب شود؟» «روزی که با او ازدواج کردم متعهدشدم درحدودامکان وسایل آسایش او را فراهم کنم نه اینکه مخل آسایش او باشم وطمئن باشید که به عهدوپیمان خود وفادارخواهم ماند.»لحن گفتارکارلایل نیزخشن شده بود.برای نخستین بار در عمرخودبرخلاف میل ورضای خواهربزرگترخودایستاده با او معارضه می کرد.درنتیجه او منقلب شد وباهمان انقلاب وهیجان از درخارج گردید.خانم کورنی را بهت وحیرتی چنان سخت فرا گرفت که دنیا درنظرش تیره وتارگردید.دلش به درد آمدواشم به دورچشمانش حلقه زد.این بودثمره آن همه زحمت ورنجی که درراه تربیت برادرخودمتحمل شده بود.برای اینکه خاطر خود را مشغول داردچتربزرگ وپهن خود را به دست گرفته به سوی کلیسا روان شد،لحظ ای بعد کارلایل وایزابل درکالسکه نشسته به همان سوی رفتند بین راه خانم کورنی رادیدندکه درمیان گردوخاک به سوی کلیسا روان است.کورنی چون صدای چرخ کالسکه را شنیدسعی کرد به آن سوی نگاه نکند وکالسکه ازکنار او گذشت.

ایزابل هنوز درماتم پدرخودعزاداربود وهنوز لباس سیاه برتن داشت،کارلایل دست او را گرفته وبه سوی محل مخصوصی که معمولا به صاحب ایست لین تعلق داشت برد ولی خانم کورنی حاضرنشد به آنجا برود.باربارا نیز با پدرومادرخود به کلیسا آمده بود،رنگ چهره وی زعفرانی وزرد شده بود وازسوز درون او حکایت می کرد،ازچشمان وی شراره غم واندوه می تابید.بادیده حسرت به حال زنی جوان وزیبا که درسایه محبت کارلایل آرمیده بودنگاه می کرد وازاینکه امیدهای دیرین او منتهی به یاس ونا امیدی شده ومیوه آرزوهای درونی او را دیگری چیده خون دردلش جوش می زد،بیچاره آنروز ازحضور در پیشگاه خدافیضی نبردبرای اینکه به کلیسا آمده بود که ساعتی چند ازنیک وبد زندگی آرمیده با آفریده خود خلوت کند.بخت بد اینجا نیز اورا دنبال کرده ورقیب نیک بخت را در مقابلش قرار داده بود.پس از اینکه مراسم دعا به پایان رسیدهردو ازجای برخاسته بیرون آمدند.دربیرون عده ای ازبانوان ایستاده با کشیش گفتگوئی داشتند.باربارا نیزدرمیان ایشان بود،باهمان چشم پرحسرت به کارلایل وزنش نگاه می کرد اومشاهده نمود کارلایل با چه عشق ومحبتی به او توجه می کند وبا چه عشق ومحیتی او را به سوی کالسکه می برد،کارلایل به عنوان وداع سری در مقابل او فرودآورده ونیز متقابلا به او جوابی داد.ایزابل چون او را دید روی به شوهرخودکرده گفت:

132-135



« به به، چه دختر زیبایی، اسم او چیست؟»


romangram.com | @romangram_com