#سقوط_یک_فرشته__پارت_63
در همین حین کارلایل از در وارد شد هیچ انتظار نداشت ایزابل را اندوهگین و متاثر ببیند اشک دیده ایزابل آتش به جانش افکنده با آغوش باز پیش رفته و گفت:گایزابل محبوب عزیزم چرا گریه میکنی؟ مگر دردی داری؟"
"تصور میکنم خسته شده باشم ورود به ایست لین مرا دوباره بیاد پدرم انداختلد می خواهم به ا طاقهای خود بروم نمیدانم از کجا باید رفت."
"قبل از اینکه کارلایل جواب بدهد کورنی مجددا وارد شده گفت:" بهترین اطاقها را برای شما تهیه کرده ام نگاه کنید: آنطرف جنب کتابخانه میخواهید شما را به اطاقتان ببرم"
چراغی روشن نبود بخاری نمیسوخت وسایل آسایش آنها فراهم نشده بود و این باعث حیرت کارلایل گردیده و با لحنی شگفت آمیز گفت:" اصلا در اینجا مثل اینکه کسی وجود ندارد شاید ناظر من اشتباه نموده و تصور کرده است ما فردا وارد خواهیم شد و به این جهت تهیه ندیده است."
ایزابل پالئو تن بیرون آورده گفت ارچیبالد خیلی خسته هستم. ممکن است بروم بخوابم و دیگر پایین نیایم. نمیتوانم بنشینم."
من از کلمه ممکن است چیزی نمی فهمم مگر نه اینست که که بانوی این خانه تو هستی البته هر طور میل داری همانطور رفتار کن عزیزم. من تو را به این خانه آوردم که بانوی آن باشی و در خوشبختی و خوشی زیست کنی و تا آنجا که در قوه دارم سعی خواهم کرد در اینجا راحت و خوشبخت باشی."
ایزابل به بازوی کارلایل تکیه کرده آهی سرد از دل برکشید کارلایل با بردباری و آرامش او را نوازش کرده دلداری میداد و گاه به گاه صورت زیبای او را می بوسید قلب کارلایل همچون آینه صاف و درخشان بود تمام سعی و کوشش خود را بکار برد که نگذارد غبار غم بر چهره ی این نوگل تازه شکفته نشسته آن را مکدر سازد ولی ساعی او بی نتیجه ماند میخواست همسر جوان خود را شاداب و شادان ببیند و اینک برعکس او را متاثر و اندوهگین میدید و نمیدانست چه باید بکند. این خیال برای او محال بود که خواهر خود او عامل این اندوه و رنج شده و در همان نخستین برخورد ایزابل را رنجه ساخته و دل او را رنجانیده است ایزابل تحت تاثیر عشق و محبت تن به ازدواج کارلایل نداد ولی بزرگترین امید و آرزوی وی این بوده که عشق و مهر شوهر مهربان و لایق خویشتن را به مرور در قلب خود بپروراند و او را چون معبودی بپرستد زیرا می دانست کارلایل از هر حیث لایق عششق و محبت و فداکاری است. اکنون که وارد خانه او شده در همان وهله اول با عوامل و جریان های نامطلوبی مواجه گردیده بود و این موضوع بیشتر او را رنج می داد.
کارلایل که از احساسات درونی ایزابل بی خبر بود روی به او کرده و گفت:
عزیزم چه میل داری می خواهی بگویم کمی چای برایت حاضر کننند؟
ایزابل حرفهای خانم کورنی را به خاطر آورده و جواب منفی به این سوال داد کارلایل گفت:" بالاخره باید چیزی بیاشامی در کالسکه از تشنگی شکایت میکردی."
"آب از هر چیز برای رفع تشنگی بهتر است به مارول میگویم کمی آب برایم تهیه کند."
کارلایل بیرون رفت و در همان هنگام مارول وارد گردیده و مشغول بیرون آوردن لباس های ایزابل شد او نیز از این جریان متاثر بود خود را در این خانه ناراحت می دید. از آغاز ورود تا کنون که بیش از ساعتی چند از آن نمی گذشت اتفاقات کوچک ولی نامطلوبی رخ داده او را اندوهگین ساخته بود از همه بدتر بین او و خانم کورنی حادثه ای بوقوع پیوست و منازعه ای بین آنها رخ داد.
مارول جامه دان کوچکی در دست داشت و منتظر بود که یکی از نوکرها رسیده و آن را به اطاق ببرد کورنی که به امور زندگی طور دیگر می نگریست و نظایر این کار را دلیل بر تنبلی شخص میدانست و تنبلی را بزرگترین گناه به حساب می آورد روی به مارول کرده عتاب کنان گفت:" تعجب میکنم خانم شما با این تن و بدن انتظار دارید کسی دیگر بیاید این چمدان را که بیش از دو سه کیلو وزن ندارد به اطاق ببرد مگر مارا از مقوا ساخته اند که در هر کاری دستمان به چشم مردها باشد."
romangram.com | @romangram_com