#سقوط_یک_فرشته__پارت_6
خانم کارلایل زنی بود؛بدگمان و حسود به محض دیدن باربارا با لحنی زننده گفت: «عجب تو در اینجا بود؟تنها با کارلایل؟ برای چه؟کارت چه بود؟»
باربارا که به هیچ وجه انتظار ملاقات وی را نداشت از دیدن او دست و پای خود را گم کرده با ترس و اضطرابی محسوس گفت:«هیچ، مادرم کاری با آقای کارلایل داشت چون خودش نمی توانست بیاید مرا فرستاد.»
خانم کورنی پرسید:«مادرت؟مادرت تو را برای انجام کاری فرستاده؟هیچ وقت چنین تصوری نمی کردم.مدتی هست که می خواهم کارلایل را ببینم.دو مرتبه به اطاق او امده ام منشی او به من می گوید آقا دستور داده است کسی داخل اطاق او نشود.الان من از منشی احمق او خواهم پرسید که اسراری بین شما است.»
باربارا با ناراحتی گفت:«خانم ببخشید،اسراری در بین نیست. مادرم می خواست نظر اقای کارلایل را در مورد موضوعی که مربوط به خود اوست بداند چون حال او مساعد نبود مرا فرستاد که این کار را انجام دهم.»
کورنی با کنجکاوی و تاکیدی که به هیچ وجه نه مربوط به او بود و نه شایسته او گفت:«چه کاری؟من باید حتما بدانم.بین من و برادرم موضوع محرمانه نباید وجود داشته باشد،کارلایل حق ندارد چیزی را از خواهر بزرگتر خود پنهان کند.»
باربارا می خواست هر طور شده موضوع را ختم کند تا جریان مبادا به گوش پدرش برسد جواب داد:«خانم باور کنید موضوع مهمی نیست.»
این حرف آتش خشم کورنی را بر افروخت.گفت:«عجب!گفتی مهم نیست؟ برای یک موضوع غیر مهم و ناچیز در و پنجره را می بندند و اطاق را خلوت می کنند؟»
باربارا در بد دامی بود.نمی توانست این زن را قانع و از سر باز کند.نگزیر روی به او کرده و گفت:« حقیقت این است که مادرم به مقداری پول احتیاج داشت. مرا فرستاده که از آقای ارچیبالد قرض کنم ایشان نیز چزئیات موضوع را از من پرسیدند.»
خانم کورنی از آن زنانی نبود که گول بخورد. اطمینان داشت که در این کار بعضی اسرار وجود دارد.چون دید باربارا در پوشیدن حقیقت اصرار دارد نگاه غضب آلودی به وی افکنده بدون اینکه دیگر کلمه ای بر زبان آورد او را به کناری زده و خود به درون رفت.
در این موقع کارلایل از آقای هابر و عده ای دیگر از همکاران او دعوت کرد که ساعت شش به خانه ی او آمده و شام را نیز با او صرف کنند،در همین موقع یکی دیگر از منشی های او وارد شده گفت:«خانم کارلایل خواهر شما می خواهند شما را ملاقات کنند.کارلایل خواهر خود را احضار کرد و چون کورنی وارد شد علت آمدن او را به اطاق کار پرسید.»
خانم کورنی بدون مقدمه و با لحنی خشک و خشن اظهار داشت:«عجب! از من می پرسید چکار دارم! به من گفتی که ساعت شش بیرون کار داری و نمی توانی شام را در خانه صرف کنی.وقت مراجعت را هم معین نکردی.آخر من نباید تکلیف خودم را بدانم!»
کارلایل جواب داد کاری پیش امده است که نمی توانم بیرون بروم. امشب قدری زودتر شام خواهیم خورد. من چند نفر را برای شام...
کورنلیا میان حرف برادر خود دویده گفت:«چه گفتی؟ارچیبالد حواست به جا نیست.»
romangram.com | @romangram_com