#سقوط_یک_فرشته__پارت_5
خانه ای که این برادر و خواهر در آن سکونت داشتند دو قسمت بود که دالانی سقف دار آن را از هم جدا می کرد،در قسمت شرقی این بنا خانم کورنی سکونت داشت.
صبح روزی که ملاقات باربارا و ریچارد به وقوع پیوست او در اطاق مخصوص خود با عده ای سرگرم رسیدگی به برخی دعاوی بود. در همین هنگام بارباراهابر با حالی آشفته وارد شده از منشی کارلایل تقاضا کرد که او را به اطاق کارلایل ببرد.
منشی او زنی مسن و خوش اخلاق بود و در عین حال نسبت به کارلایل علاقه ی خاصی داشت و او را احترام مینمود و دانش و اطلاع و برادر علم حقوق می ستود.
او چون باربارا را می شناخت و نسبت او را با کارلایل می دانست از جای بلند شد سری در مقابل وی فرود آورده او را به سوی اطاق کارلایل بر.
کارلایل از دیدن باربارا در اطاق کار خود تعجب کرد ولی باربارا خیلی زود او را از حالت بهت بیرون آورده، گفت:«آقا کارلایل من در اینجا حالت یکی از موکلین شمارا دارم .آماده ام شما را از یک موضوع فوق العاده مهم مطلع سازم.این موضوع کاملا محرمانه است و نباید کسی از آن اطلاع حاصل کند، ریچار آمده من دیشب پس از رفتن شما او را دیدم.»
کارلایل با تعجب گفت:«چه گفتی؟ ریچارد آمده است؟»
بله دیشب او را دیدم.زیر درختها پنهان بود.لباس مبدلی بر تن داشت، به طوری که می گفت در لندن در یک اصطبل کار می کند.ارچیبالد، ریچارد می گوید هنگام قتل، او در آن محل نبوده و مبادرت به این کار نکرده است.سوگند یاد می کند که قاتل حقیقی یک نفر به نام تورن است و او در این قضیه بی گناه می باشد.می گوید این شخص رفیق «افی» بوده،من یقین دارم که برادر بیچاره من راست گفته و قربانی جنایت و تبریک دیگران گردیده است .خواهش می کنم خود شما زحمتی کشیده ریچارد را ببینید،شاید بتواند توضیحاتی به شما بدهد که در کشف حقیقت امر کمک کند بعلاوه تقاضای دیگری نیز داشت. می گفت کار بهتری برایش فراهم شده ولی مشروط بر این است که صد لیره پول داشته باشد مادرم این مبلغ را حاضر نداشت و تقاضا نمود که شما یکصد لیره به ما وام بدهید.»
کارلایل گفت. «راجع به صد لیره اشکالی نیست. ولی در اصل موضوع من تردید دارم. حقیقت این است که نمیدانم این حرف او را باید باور کرد یا خیر.»
باربارا گفت:« من شخصا در صدق گفتار وی تردید ندارم.لحن وی به قدری صادقانه بود که جای تردید باقی نمی گذاشت.هنوز من به مادرم اطلاع ندادم که خود ریچارد آمده است بلکه گفتم شخص دیگری از طرف او آمده است و من نمیدانم باید موضوع را به او بگویم یا از او کتمان کنم.»
کارلایل اظهار داشت «چرا باید از او پنهان کنی. پس از مدتی دوری و رنج چه ضرری دارد که از فرزند خود دیدنی کند،مخصوصا که خود ریچارد هم مایل به این ملاقات است.»
باربارا گفت:«حق با شماست.خبر اینکه کسی از طرف برادرم آمده تغییری معجزه آسا در اونمود.حال او خیلی بهتر شده است. خود او می گوید این خبر جان تازه به او داده است. ولی نمیدانم راجع به پدرم چه باید کرد،اگر او هنگام آمدن ریچارد در منزل باشد فوق العاده خطر دارد.»
کارلایل تاملی نموده،جواب داد.« من فکر این کار را هم میکنم.پدرت را با عده ی دیگر به شام دعوت خواهم نمود موقع آمدن ریچارد نیم ساعتی به منزل شما می آین و فورا پس از دیدن ریچارد برمیگردم.»
کارلایل باربارا را تا دم در مشایعت نمود. همین که باربارا از در خارج گردید و وارد دالان شد ناگهان خانم کورنی خواهر کارلایل را در مقابل خود دید.
romangram.com | @romangram_com