#سقوط_یک_فرشته__پارت_54

بارابارا که نام کارلایل را شنید و اندوه و اضطراب خانم کورنی را مشاهده کرد به تصویر اینکه مصیبتی بر کارلایل وارد شده دل در برش فرو ریخت و باترس و اضطراب محسوسی گفت "چه شده" چه بر سر کارلایل امده. مگر برای او اتفاقی بدی افتاده؟

شاید در راه اهن...شاید پایش عیب کرده است"

"او" کاش از راه اهن پرت شده بود: کاش پایش شکسته بود،باربارا پای شکسته درست میشود اما این پیش.. این پیش امده. وای که چه مصیبتی؟"

دیگر تاب و توان برای باربارا نمانده بود، بیچاره گمان میکرد کارلایل مرده و کار او به پایان رسیده است هزار گونه فکر و خیال پیش خودش میکرد، با عجز و لابه اصل موضوع را از خانم کورنی پرسیدو کورنی جواب داد"خیلی میل داری چه بدبختی برما روی کرده ؟ پس گوش کن ببین برادر احمق و دیوانه من مرتکب چه کار قبیحی شده همین روزها از قصر مارلیک برمیگردد و سند ب یشعوری وحماقت خود را هم باخودش می اورد.

من با این برادر دیوانه زنجیری که دستم نرسید اما دق و دلی از این اقای دیل گرفتم. این بدجنس هم کاملا با ان احمق همدست بوده اما اقلا حق این یکی را کف دستش گذاشتم تا به ان یکی برسیم.

همه این حرفها جز معمایی برای بیچاره باربارا پیش نبود. هیچ نمیدانست مقصود خانم کورنی چیست. هرچه فکر میکرد عقلش به جایی نمیرسید. امکان نداشت راجع به اصل موضوع حدس بزند، خانم کورنی که نمیخواست به این اسانی به شکنجه و عذاب روحی این دختر ادامه دهد چنین به سخن ادامه داد:

"دختر لردماوت سه مرن را به یاد داری بوی شیر از دهنش می امد.برای عروسک بازی بهتر بود تا برای زندگی،مثل عروسک چنین خودش را میاراست،دست راست و چپش را از هم تمیز نمیداند،وای که تکلیف من از این به بعد با مجسمه بی فکر چه خواهد بود"

"مگر چه شده؟ چه پیش امده"

"هیچ : ارچپیالد برادر نفهم من با او ازدواج کرده است"

اگر صاعقه بر سر باربارا فرود می امد تا این اندازه بر او تاثیر نمیکرد، دنیا در نظرش تیره و تار شد، سرش به دوران افتاد تصور چنین امری برایش محال بود. بالحنی که حاکی از رنج و مرارت بی پایان درونی او بود روی به کورنی کرد و گفت" خیر ممکن نیت، خانم کورنی چنین چیزی محال است"

"متاسفانه باید بگویم کاملا صحت دارد، همین دیروز در قصر مارلینک باهم ازدواج کردند،اگر باد قبلا این خبر را به گوش من میرساند اگر میتوانستم در همان موقه خود را به قصر مارلینک برسانم امکان نداشت بگذارم این کار صورت گیرد کلیسا را بر سر کشیشی که انها را عقد بسته است ویران میکردم، ولی دیروز گذشت، امروز هم دست من از چاره کوتاه است، اه چرا چشم و گوش من احمق اینقدر بسته بود که هیچ چنین حدسی نزدم."

تحمل بیچاره باربارا به پایان رسید و پیمانه صبرش لبریز شده بود، با صدایی که به ناله بیشتر شبیه بود و به زحمت شنیده میشد گفت: "خانم کورنی چند دقیقه اجازه بدهید الساعه خدمت شما خواهم امد"

این بگفت و باسرعت از اطاق خارج گردید به اطاق خصوصی خود رفت و در انجا بی حس و حرکت برروی زمین افتاده و شروع به ناله کرد. غباری که سابقا جلوی چشمان او را گرفته و مانع دیدن حقیقت امر شده بود به یکباره برطرف گردید. بطور وضوح میدید که عشق و علاقه فوق العاده او به ارچیپالد کارلایل بکلی بیهوده بوده و کارلایل بهیچوجه توجهی به او نداشته و عشق سوزان او را چیزی نمیشمرده است. حتی دو شب قبل افکار و خیالهای خامی که نزدیکی زمان وصال کارلایل در مغز خود میپرورانید او را تا صبح بیدار نگه داشته بود بخواب برود. در ان شب چه امید هایی به خود میداد، چه ارزوهایی دور و درازی که بیهوده در دل میپرواند در صورتی که صبح همان شب مراسم ازدواج کارلایل و ایزایل بعمل امده و همه امید های او نقش بر اب شده بود ناله های جان خراش که حاکی از درد و رنج روی وی بود از دل برکشید دست به جلوی چشمان خود برده و لحظه ای چند دیده فرو بست افتاب زندگانی این دختر غروب کرده و خویشتن را در تاریکی و ظلمتی وحشت انگیز میدید.


romangram.com | @romangram_com