#سقوط_یک_فرشته__پارت_52
این حرف مافوق تحمل کورنی بود و با ناشکیبایی مخصوصی فریاد برآورد: «چه گفتی؟ در ایست لین منزل کنند؟ با خانواده کارو در یکجا زندگی کنند؟ تصور می کنم دیوانه شده ای.»
«خیر دیوانه نشده ام. معامله آقای کارلایل با آقای کارو صورت نگرفت. کارلایل آنها را جواب گفت. به همین جهت تصور می کنم قبلاً با خانم ایزابل قرار ازدواج داده باشند.»
دهان کورنی از تعجب باز ماند. مثل کسی که مبتلا به سکته ناگهانی شده باشد لحظه ای چند بی حرکت در جای خود ایستاد و چون به خود آمد از جای برخاست قامت بلند و هیکل موقر خود را برافراشت بسوی آقای دیل رفت و پیش از آنکه بیچاره دیل متوجه شود یخه کت او را گرفته به سختی او را تکان داد. دیل ناتوان همچون آدمک مقوایی در دست وی بود. نمی دانست علت قهر و غضب کورنی بر او چه می باشد. پس از این که بقدر کافی او را با همان حال تکان داد با لحنی غضب آلود گفت:
«احمق دیوانه. تو هم باید به تیمارستان بروی. بدجنس متقلب. حتماً تو با کارلایل احمق همدست بوده ای. او را کمک کرده ای. کارهای او را انجام داده ای. پست فطرت.»
«خانم سوگند یاد می کنم که من ابداً از موضوع اطلاعی نداشتم. همین الساعه که کاغذ در اطاق دفتر به من رسید اگر شما حاضر بودید می دیدید که باور آن برای من هم دشوار بود.»
«نمی فهمم عقل و شعور برادر من کجا رفته. عروسی کردن با یک دختر جلف چون ایزابل که در هفت آسمان یک ستاره ندارد منتهای حماقت است. تو چطور جرأت کردی کارو را جواب بگویی یعنی تصور می کنی برادر من آنقدر احمق است که می خواهد در ایست لین منزل کند!»
«خانم به شما عرض کردم که قبلاً اطلاعی از این موضوع نداشته ام. فرضاً هم اطلاعی می داشتم از دست من چه برمی آمد من منشی و مطیع اوامر آقای کارلایل هستم وقتی خود او مایل باشد که در ایست لین منزل کند قطعاً فکر هزینه آن را هم کرده است. بعلاوه حالا دیگر مقام آقای کارلایل طوری است که ایجاب می کند در قصری چون ایست لین منزل نماید.»
«امیدوارم نتایج بد اینکار فقط و فقط دامنگیر او خواهد شد.»
«خدا نکند نتایج بدی داشته باشد.»
«ای دیوانه، ای احمق، چه جنونی بود به تو دست داد.»
آقای دیل چون دید آتش غضب خانم کورنی به این زودی فرو نمی نشیند برای اینکه خود را از دست پرحرفی های او خلاص کرده باشد گفت: «خانم در دفتر کارهای زیادی دارم اجازه می فرمایید به آنجا بروم باور کنید شما بی جهت نسبت ب من متغیر شدید و پرخاش کردید.»
«چه گفتی؟ پرخاش کردم! هنوز اول کار است. اگر دفعه دیگر با من روبرو شوی می دانم چه به روزگارت بیاورم.»
آقای دیل از در خارج گردید. خانم کورنی با یک دنیا غم و تأثر روی صندلی راحت افتاد. قیافه او آثار یک نوع تصمیم جدی و قطعی را نشان می داد. رفته رفته غرق دریای فکر و اندیشه شد به طوری که گویی از این جهان به جهان دیگری رفته است. نامه کارلایل از دست او افتاد و خانم کورنی هیچ متوجه آن نشد پس از مدتی از جای برخاست لباس پوشیده بطرف خانه هاپر روانه شد.
romangram.com | @romangram_com