#سقوط_یک_فرشته__پارت_46
کارلایل آن اندازه حضور ذهن نداشت که شدت هیجان و عمق احساسات باربارا را دریابد و نوع این عواطف تند و شدید را تشخیص دهد. باین جهت برای اینکه تفریحی کرده باشند گفت:« باربارا، چقدر مایه تأسف است که دیروز این خواهش را از من نکردی زیرا دیروز بسلمانی رفتم و ممکن بود آنچه را که سلمانی زده است برای شما بفرستم. اه، راستی چقدر بچه هستی. بچه چیزهای اعتقاد داری: تو را اینقدر موهوم پرست نمی دانستم. دختر جان خدا نگهدار. باید هر چه زودتر برگردم»
کارلایل دست باربارا را فشرده با سرعت زیادی از آنجا دور شد. باربارا که دچار احساسات عمیقی شده بود صورت خود را با دو دست پوشانیده لب بدندان گزید وبا خود را چنین می اندیشید.
« کارلایل چقدر خشك و سر داشت ولی با وجود این راز درونی او را بخوبی دریافته ام واضح و صریح بمن گفت، نامزد خود را بطور قطع در نطر گرفته است. نامزد وی جز شخص من هیچ دختر دیگری نتواند بود. کسی دیگر لیاقت همسری او را ندارد اه من چقدر خوشبخت خواهم بود!»
سه روز بعد از عزیمت کارلایل آقای دیل منشی او نامه از او بعنوان خواهرش خانم کورنی دریافت داشت و آنرا رسانیده گفت: خانم کورنی، الساعه نامه ای از آقای کارلایل بدست من رسیده که متعلق بشما است.
چنین امری در جریان زندگانی آنها بی سابقه بود. خانم کورنی کمی مردد مانده هیچ بنظر نمی آورد مطلبی در پیش بوده که از وم نوشتن نامه را از طرف کارلایل ایجاب کند.
نامه را گرفت. در پاکت را گشوده کاغذ را بیرون آورد و چنین خواند.
« خواهر عزیزم، امروز صبح من با خانم ایزابل و این ازدواج نمودم ضمناً لازم دانستم فوراً مراتب را بشما اطلاع دهم. فردا یا پس فردا شرح قضیه را مفصلا مینویسم. برادر تو ارجیبالا کارلایل.»
گوئی بطور ناگهان صاعقه ای بر سر کورنی فرود آمده است. دهانش از تعجب باز ماند مانند مار زخم خورده بر خود پیچید چون بجز آقای دیل کسی را در مقابل خود ندید که باو پرخاش کند و آتش غضب خود را اندکی فرو نشاند این بیچاره را هدف قرار داده فریاد کرد.« چه خبر است که مثل غاز سر یک پا ایستاد و حرکت نمیکنی این چه مصیبتی است. بگو زود بگو. و گرنه سر تو را خورد میکنم.»
دیل که با اخلاق این زن آشنا بود از ترس مانند بید بر خود لرزیده برای اینکه از قهر و غضب وی در امان ماند با عجز و لایه گفت « آخر خانم من چه تقصیری کرده ام. منهم مثل شما از موضوع اطلاعی ندارم. فقط در کاغذ امروز خودش بمن اطلاع داد که ازدواج کرده است. من که دخالتی در این کار نداشته ام»
« ممکن نیست این موضوع صحت داشته باشد، دروغ است. من میگویم دروغ است سه روز پیش که ارچیبالد از اینجا حرکت کرد کوچکترین خیالی در این مورد نداشت چطور ممکن است در عرض سه روز بدون اطلاع و مشورت من چنین کاری کند؟ بگو چطور شده است؟»
« خانم چرا از من میپرسید. منهم اطلاعاتم در سوابق امر بیش از شما نیست. شاید هم قبلا این فکر را داشته و بما نگفته، از کجا می دانیم.»
« چطور؟ پیش از اینهم تصمیم بازدواج داشته؟ آنهم با ایزابل و این خیر، برادر من آنقدرها هم احمق و دیوانه نیست؛ نه امکان ندارد، دروغ است.»
« خانم متاسفانه حقیقت همین است زیرا این آگهی را هم برای درج در روزنامه های محل فرستاده» اینرا گفت و ورقه ای بدست خانم کورنی داد. مندرجات آن به قرار ذیل بود.
romangram.com | @romangram_com