#سقوط_یک_فرشته__پارت_33

« هنوز خالی است. محتاج بعضی تعمیرات بود ولی پولی را که بمصرف تعمیر آن رسانیده ام چیزی نیست.»

ایزابل که از تحت تاثیر هیجانهای نخستین ملاقات ناگهانی کارلایل خارج شده بود و آرامش خود را باز گرفته بود مانند همیشه پریده رنگ و متاثر و محزون بنظر میآمد. این حالات برکارلایل مخفی نماند و علت اندوه او را پرسید. ایزابل جواب داد:

« در قصر مارلینک من نمی توانم مانند خانه پدرم خوش و راحت باشم. بزرگترین عذاب برای من زندگی در این خانه است نمی توانم پیش از این در اینجا بمانم. شب گذشته تا صبح بیدار و در این فکر بوده ام که کجا بروم هیچ را حلی پیدا نکرده ام در تمام دنیا کسی را ندارم که بسوی او بروم..»

طفل کوچک چون این سخن را شنید سر خود را بلند کرد کارلایل را خیره نگریسته با لحنی که منتهای تأثر او را میرساند گفت:

« امروز صبح خانم ایزابل به من گفته است که از ما جدا خواهد شد. میدانید چرا بگذارید به شما بگویم دیروز مادرم او را سیلی زد. دو سیلی سخت به او زد. ایزابل گریه کرد. و منهم فریاد کردم و مادرم مرا کتک زد. اما من اهمیت ندادم. زیرا دایه ام بمن گفته است پسرها باید به سختی و کتک خوردن عادت کنند. راستی می دانید دایه من چه میگفت. میگفت ایزابل خیلی قشنگ است و به این جهت مادرم...»

ایزابل نمی خواست این موضوع را کارلایل بداند. ولی آنچه نباید بشود شده بود. جمله اخیر طفل تأثیر فوق العاده در او نموده او را سخت منقلب ساخت. با هیجانی زاید الوصف کودک او را وادار به سکوت کرد. زنگ زد و پرستار وارد گردید.طفل را بدست پرستار سپرده و بیرون فرستاد. ولی این حرف تأثیری سخت و شورانگیز در روح کارلایل نمود. این مرد که در تمام عصر جز راستی و محبت و انسانیت درس نخوانده بود از این خبر سخت برآشفت. روی به ایزابل کرده پرسید.

« آیا این صحت دارد. کار شما به اینجا کشیده که از دست اماواین سیلی بخورید.»

ایزابل جواب داد. « سرنوشت من چنین است. باید مقدرات زندگی خود را تحمل کنم باید اقلا تا آمدن خود لرد ماونت سه ون صبر کنم.»

« بعد از آن چه خواهید کرد.»

« راستی نمی دانم. هیچ نمیدانم. ماونت سه ورن جر اینجا خانه دیگری ندارد که من بتوانم آنجا بروم. ولی در عین حال هم ممکن نیست بتوانم با خانم ماونت سه ورن در یکجا زندگی کنم. از قدرت من خارج است. این زن روح و قلب مرا به کلی در هم شکسته است. آقای کارلایل میدانید من استحقاق چنین رفتاری را از طرف او نداشته ام.»

کارلایل با کمال گرمی جواب داد « میدانم صحیح است. این رفتار در خور تو نیست. کاش میتوانستم مساعدتی بشما بکنم. چه راهی بنظر خودتان میرسد.»

«هیچ؛ شما چه کاری میتوانید انجام دهید، هیچ کس نمیتواند دردم را چاره کند. اه چه روزگار خوش و راحتی در ایست لین داشتم. چرا قدر آن روزگار را نمیدانستم، همان روزگار پدرم را از من گرفت. مرا بی خانمان گذاشت و به این روزم مبتلا کرد.»

کارلایل در مقابل این اظهارات چه میتوانست بگوید؟ چه کاری از دستش برمیآمد. هیجانی سختتر و شورانگیزتر سراپای وجود او را مسخر ساخت. خون در عروقش جمع شد. در میان تاریکیهای ابهام ناگهان برقی در نظرش جستن کرد. موضوعی که تا آن دقیقه در خاطرش خطور نکرده بود او را متوجه خود ساخت. راهی برای رهایی ایزایل از این زندگانی جانفرسا به نظرش رسید. شاید اگر مواقع دیگر بود اگر به موضوع سیلی خوردن ایزابل اطلاع پیدا نکرد تا این اندازه اعصابش متشنج نشده بود درست درباره موضوعی که بنظرش مرسید تفکر می کرد. شاید این راه را درپیش نمیگرفت ولی در آن لحظه بیخودی قدرت تفکر و تأمل نداشت. بی اختیار روی به ایزابل کرده گفت:


romangram.com | @romangram_com