#سقوط_یک_فرشته__پارت_32
کارلایل که متوجه اضطراب و پریشانی خاطر او شده بود برای اینکه خاطر او را مشغول کرده باشد دست بسوی ویلیام پیش برد . گفت: « چه بچه زیبا و مودبی»
ایزابل گفت :« ویلیام واین پسر لرد ماونت سه ورن»
کارلایل نگاه دیگری به کودک افکند، گفت «عیناً شبیه پدرش می باشد قطعاً همان صفات را هم دارد و به همان اندازه نجیب،نیک سیرت و جوانمرد است... آنگاه روی به کودک کرده گفت « کوچولو چند سال دارید؟ بچه جواب داد «شش سال دارم»
ایزابل خم شد، صورت کودک را بوسید، گفت ایشان آقای کارلایل و یکی از دوستان صمیمی من هستند»
طفل چشمان زیبا و گیرنده خود را به کارلایل دوخته و صورت او را خوب برانداز نموده و گفت:
«آقا اگر شما واقعاً دوست صمیمی ایزابل باشید منهم شما را دوست خواهم داشت»
ایزابل گفت فوق العاده نسبت به من لطف دارند آنگاه روی به کارلایل کرده با کلماتی جویده اظهار داشت
« راستی هیچ نمی دانم چه بگویم میبایست از شما تشکر کنم،باور کنید قصد نداشتم چیزی از آن بمصرف برسانم اما...»
کارلایل بدون اینکه بگذارد ایزابل حرف خود را تمام کند برای اینکه گفتگو را تغییر داده باشد گفت:
«آه خانم، من نمی دانم چه می خواهید بگویید. اصلاً فایده این حرفها چیست. می دانید چه خبر بدی برای شما آورده ام. از ماهی هائی که بمن سپردید دوتای آنها مرده اند.»
« عجب چه طور شد.»
« تصور می کنم ار سرما مرده باشند زیرا علت دیگری بنظرم نمی رسد. می دانید در ماه ژانویه چند روزی هوا فوق العاده سرد شد،ماهیها همانوقت مرده اند.»
«با وجود این از شما ممنونم که تا این اندازه مراقب آنها بوده اید. اوضاع ایست لین چطور است.آه ایست لین عزیزم! راستی حالا کسی در آنجا سکونت دارد یا خالی است»
romangram.com | @romangram_com