#سقوط_یک_فرشته__پارت_174
جویس مانند کسی که ناگهان به حقایق ناگواری پی برده باشد فریادی جگر خراش برکشیده گفت:
«آمده. آقا، چرا او را دیدم قبل از ساعت دوازده به اتاق من آمد و خیلی زود از آنجا خارج شد.»
«تو را هم بیدار کرد؟ چه میخواست؟ برای چه به آنجا آمده بود؟»
«آه آقا شما را به خدا رحم کنید. به فریاد برسید. خودش را تلف کرده است حالا فهمیدم بیچاره خانم از دست رفته است. به فریاد برسید.»
کارلایل که این حرکت غیر عادی را از جویس دید با صدایی خشن گفت:« جویس چه میگویی؟»
جویس با همان حالت هیجان آمیز گفت:
« آقا جان میگویم خانم بدبخت خودش را کشته ، خودش را تلف کرده، حالا منظور و مقصود او را از حرفهایی که به من زد فهمیدم به اتاق من آمد، صورتش مثل صورت مرده بود. آمد از من قول بگیرد که هیچ وقت از پیش بچه های او دور نشوم. از او پرسیدم شما را چه میشود، مگر بیمار هستید جواب داد آری بیمار هستم و بدبخت. آه آقای عزیزم خدا در مقابل چنین مصیبتی به شما صبر بدهد.»
کارلایل سخت متحیر شده بود. نمیتوانست حرف ها و گفته های جویس را باور کند. نمیتوانست باور کند که ایزابل در مقابل همه فداکاری ها و خاطرنوازی های او خود را در خانه او بدبخت دیده است با لحنی غضب آلود گفت:
«جویس مگر دیوانه شده ای؟»
«آقا هر تصوری درباره من می فرمایید مختارید ولی حقیقت همان است که گفتم خانم من در منتهای بدبختی و بیچارگی به سر می برد و به این جهت بالاخره خودش را کشت.»
«جویس گمان میکنم عقل از سرت پریده هذیان می گویی چه طور ایزابل در خانه من بدبخت و بیچاره بود؟»
قبل از اینکه جویس زبان گشوده جواب کارلایل را بدهد یک نفر دیگری نیز آمده به آنها ملحق شده بود این شخص خانم کورنی بود که صدای قیل و قالی از اتاق جویس شنیده و برای این که علت آن را بفهمد به آنجا آمد و اولین حرفی که زد این بود:
«چه خبر است چرا داد و فریاد میکنید و نمیگذارید مردم بخوابند مگر ایزابل هنوز پیدا نشده است؟»
romangram.com | @romangram_com