#سقوط_یک_فرشته__پارت_172

ایزابل که رنگش مانند مردگان شده بود با صدایی ضعیف جواب داد:

«آری جویس هم بیمارم و هم بدبخت. جویس من آمده ام که از تو قولی بگیرم اگر حادثه ای برای من رخ دهد قول بده که از پیش بچه های من به جایی نروی.»

تعجب جویس از این حرف به اندازه ای بود که به هیچ وجه نتوانست لب از هم بگشاید و حرفی بزند. ایزابل باز اظهار کرد:

«جویس به یاد داری که سابقا هم از تو چنین تقاضایی کردم و به من قول دادی باز هم قول بده که از بچه های من دور نشوی و اگر خودم از میان برداشته شوم پیش آنها بمانی و از آنها توجه کنی.»

جویس که گمان می کرد امشب بی خوابی به سر ایزابل زده و تأثراتی حاصل کرده است با لحنی اندوهگین جواب داد:

«خانم عزیزم قول می دهم سوگند یاد می کنم که از آنها دور نشوم ولی آخر شما را چه می شود. مگر باز کسالتی عارض شما شده است.»

«جویس راحت بخواب چیزی نیست. خدا نگهدار شب بخیر.»

این بگفت و با همان آرامی که آمده بود آهسته بیرون رفته در را بست. جویس که گویی خوابی پریشان دیده بود با نگاه او را مشایعت کرده و در حالی که از شدت تأثر اشک می ریخت روی تختخواب افتاد و طولی نکشید که بار دیگر خواب بر او غلبه کرده دیده بر روی هم گذاشت و بخواب رفت.

ساعتی گذشت. کارلایل ناگهان از خواب بیدار شد و مشاهده کرد که هنوز زنش نیامده است بخوابد. از جای برخواست و شتابان به سوی اطاق ایزابل رفت تاریکی در این اطاق حکمفرما بود. بی اختیار فریاد کرد «ایزابل» جوابی نشنید، تنها صدای خودش در فضای خالی اطاق طنین انداز شده و تولید انعکاسی کرد و بار دیگر سکوت کامل برقرار شد. کبریتی بیرون کشیده شمعی روشن نمود. با عجله زیاد لباس پوشید و به جست و جوی ایزابل بیرون رفت. می ترسید مبادا عارضه ای بر او رخ داده و در یکی از اطاقها افتاده و از هوش رفته باشد. ولی در هیچ جا اثری از او پیدا نشد. بی اختیار به سوی اطاق خواهر خود روان شده و در زد خواهرش از جای برخواسته و پرسید:

«کیست در می زند.»

کارلایل با صدایی لرزان گفت «کرنلیا من هستم در را باز کن.»

کرنلیا نیز سراسیمه شده در را به روی برادرش باز کرده گفت:

«تو هستی ارجیبالد، چه شده، در این وقت شب چه می خواهی مگر کسی مریض شده.»


romangram.com | @romangram_com