#سقوط_یک_فرشته__پارت_171
این بگفت بازوی باربارا را گرفت و به طرف خانه انها روان شد د بین راه باربارا روی باو کرده گفت:
"ارچیپالد بایزابل چه خواهی گفت او را در خانه تنها گذاشته ای و برای خاطر برادرم اینهمه زحمت را تحمل کرده ای"
"تصور نمیکنم هنوز ایزابل برگشته باشد بعلاوه خود او میداند که من ممکن نیست تا کار لازمی نداشته باشم تا این موقع شب بیرون بمانم."
دیگر بین انها کلمه ای رد و بدل نشد. هر دو به فکر فرو شده و بخیالات درونی خویش پرداختند چون بنزدیک خانه باربارا رسیدند وداع نمودند و مشاهده کرد که هنوز پدرش به خانه نیامده است.
هنگامی که کارلایل وارد خانه گردید ایزابل در اطق خود نشسته مشغول نوشتن بود. کارلایل بدون اینکه متوجه حالت غیر عادی او شود چند سوال راجع بوضع مهمانی از او کرد و ایزابل جواب های خیلی مختصر باو داد چنانکه گویی از گفتوگوی با او احتراز دارد کارلایل از او پرسید:
"ایزابل گمان میکنم دیر وقت است.نمیروی بخوابی؟"
"فعلا خوابم نمیاید میخواهم چند دقیقه دیگر بیدار بمانم."
"ایزابل من بر عکس تو بکلی خسته و مرده هستم میخواهم بخوابم"این را بگفت و برای بوسیدن ایزابل خم شد ولی ایزابل برای اینست که او در مجلس ضیافت با او همراعی نکرده جز این نمیتوانست تصور دیگری در مورد او بکند از طرف دیگر خود را در وضعیتی میدید که دیگر میتواند حقایق
368-370
را برای ایزابل توضیح دهد زیرا بیگناهی کاپیتان تورن معلوم شده و از این رهگذر مانعی برای شرح قضایا نمی دید ولی فوق العاده خسته و محتاج به استراحت بود نزد خود چنین فکر کرد که سکوت در این چند ساعت هم اهمیتی ندارد. تصمیم گرفت فردا صبح اول وقت در نخستین فرصت حقایق را روشن کند تا ایزابل بداند چرا نتوانسته است با او در مجلس جشن حاضر شود. ممکن نبود بتواند برای آزردگی ایزابل علت دیگری بیندیشد. به این جهت خنده ای کرده گفت:
«ایزابل مگر بچه هستی که از موضوع به این سادگی آزرده خاطر باشی. باور کن چنانکه گفته ام تقصیر از من نبود. امکان نداشت بتوانم کار را به تعویق اندازم ایزابل فعلا خسته هستم فردا صبح گفتنی ها را به تو خواهم گفت و تو هم تا آن وقت بی جهت متأثر نباش.»
ایزابل همچنان مشغول نوشتن بود بدون اینکه سر بلند کند و جوابی به او دهد به نوشتن ادامه داد. کارلایل به اطاق خواب رفته در را به روی خود بست و بر تختخواب افتاد و بلافاصله به خواب رفت. لحظه ای بعد ایزابل از جای برخاسته با حالتی زار به در اطاق جویس رفت جویس از دیدن خانم خود در این وقت شب و با آن حالت اضطراب و درماندگی تعجب کرد سراسیمه از جای برخواسته گفت:
«خانم عزیز شما را چه می شود مگر بیمار هستید.»
romangram.com | @romangram_com