#سقوط_یک_فرشته__پارت_169
ببینید، این شخص همینطور میامد تا نزدیک من رسید، من خوب باو نگاه کردم و شناختم که همان تورن قاتل است به محض دیدن او سراپای وجودم بلرزه در آمد. خون در بدنم خشک شد، بقدری مضطرب شدم که سر از پا نمیشناختم چنانکه میخواستم جلو دویده دامن او را گرفته و فریاد بزنم که قاتل هلیجوان میباشد، ولی باز خود داری کردم. شاید جرات و جسارت این کار را نداشتم. باربارا میدانی،یکی از چیزهایی که از بچگی بگوش من گفته و در من تلقین کرده اند اینست که من ترسو و جبون هستم. شاید این فکر برای من امد که اگر منازعه ای بین ما رخ دهد او بر من غالب شود زیرا او از من بلند قامت تر و قوی بنیه تر است. میدانی ادمی که یکبار قتلی کرد از قتل و ادمکشی دومی دیگر باک ندارد و گمان می کنم این حس مرا از نزدیک شدن به او بازداشت.
باربارا که هنوز نتوانسته بود به صحت گفتار ریچارد اطمنان پیدا کند و تصور می کرد ممکن است اشتباه کرده باشد به برادر خود گفت:
"ریچارد.ایا ممکن نیست که اشتیاهی برای تو رخ داده باشد. از دیروز تا کنون تمام فکر تو پیش قاتل بوده و احتمال دارد خیال در تو قوت گرفته و کسی دیگر را که شبیه او بوده است دیده باشی، میدانی که..."
""
باربارا،باربارا، چه میگویی؟این چه حرفی است که میزنی؟خیال و تصور کدام است؟ مگر من به تو نگفتم قیافیه او در قلب من نقش بسته؟گمان میکنی من بچه هستم یا دیوانه ام؟ کلاه در سر نداشت مثل این بود که راه زیادی پیموده و تند امده در یکدستش بسته ای داشت با دست دیگر موهای خود را از پیشانی بکنار میزد.بتو گفته ام یکی از عادات همیشگی وی همین حرکت بود.دست سفید او را که با دستبند الماس زینت شده بود دیدم.خیر.باربارا اشتباه نکرده ام."
ریچارد با چنان حرارت صحبت می کرد که ممکن نبود در صحت گفتار وی تردید حاصل کند نمیدانست چه کند و چه بگوید همانطور متفکر مانده بود.بار دیگر صدای برادرش بلند شده گفت:
"صورت او را کامل دیدم. تمام حرکات او را از نظر گذرانیدم.مثل اینکه از ان سال تا به حال هیچ تغییری نکرده. فقط چند چین در صورتش پیدا شده باربارا یقین بدان مثل روز برای من روشن اشت که خود قاتل بود."
باربارا میز مانند برادرش دچار هیجان و اضطراب شده بوده. گفته های ریچارد در او تاثیر کرده و فکر او را ناراجت ساخته بود. دیگر نمیتوانست راجع باین موضوع تامل کند. تمام افکارش در یک نقطه تمرکز یافته و فقط یک راه در پیش پای خود میدید. روی به ریچارد کرده گفت:
"ریچارد کارلایل باید فورا از موضوع اگاه شود. مدت وقتی نیست که از اینجا رفته. شاید از ما زیاد دور نشده باشد.تند برویم به او برسیم".
در این لحظه باربارا فراموش کرد که اگر در چنین موقع شب کسی او را با مردی ناشناس ببیند چه انعکاس بدی برای او خواهد داشت. فرموش کرد که پدرش ممکن است به خانه امده و از غیبت او اگاه شود بسرعت راه را گرفته روانه شد. ریچارد نیز به دنبال او بنای دویدن را گذاشت خوشبختانه بین راه با هیچکش مصادف نشدند قبل از اینکه کارلایل به ایست لین رسیده باشدباو رسیدند کارلایل چون باربارا را با ان حالت بیقراری دید فریادی از روی تعجب بر کشیده گفت:
"باربارا، باربارا تو را چه میشود؟"
باربارا دست بروی قلب خود نهاده و ون اندکی حالش بجا امده گفت:
"ارچیبالد تصورنکنی من عقلم را گم کرده ام با خود ریچارد هم صحبت کنید. اظهار میدارد که همین چند دقیقه پیش تورن را دیده است."
romangram.com | @romangram_com