#سقوط_یک_فرشته__پارت_167

در همین لحظه کالسکه از در باغ چارلتون هایر میگذشت. ایزابل بی اختیار و بدون اینکه بداند چه میکند سر از پنجره کالسکه بیرون کرده نگاهی به باغ افکند. آنجا در روشنائی ماهتاب یک زن و یک مرد را دید که بازو به بازوی هم افکنده مشغول قدم زدن می باشند. شوهر خود و باربارا را شناخت و در این لحظه به بدبختی خود یقین قطعی حاصل کرد. زیرا حقایق را به چشم خود دیده و به خیال خود آنچه باید بفهمد فهمیده بود.

بی اختیار آهی از دل برکشید و عنان صبر بدست گریه داد.

لحظه ای که فرانسیس از مدتها پیش در انتظار آن بود فرا رسید مانند عاشقی شیفته و دلداده ای از خود بیخبر که معشوق خویشتن را در عم و غصه دیده بیش از آن طاقت نظاره کردن و خون دل خوردن را ندارد برای نخستین بار دست بدور کمر ایزابل حلقه کرده او را بسوی خود کشید در گوش او از عشق آتشین خود داستانها گفت او را مطمئن ساخت که فرضاً کارلایل به او خیانت کرده ولی عشق دائمی وی برایش محفوظ مانده است.

میگویند زنی که تحت تأثیر حسادت واقع شود دیوانه است اگر غضب و عصبانیت به این حسادت ضمیمه شود دیوانگی او دو مقابل خواهد بود. ایزابل هم حسادت می ورزید و هم کاملاً به غضب آمده بود. به نظرش رسید که تمام رشته های ارتباط مقدس خانوادگی بین او و کارلایل گسیخته شده و دیگر این دو نفر نسبت به هم کاملاً بیگانه اند. فرانسیس سر به گوش او نهاده با لحنی مشفقانه گفت:

«ایزابل، انتقام خودت را از این مرد حق نشناس بگیر. او لیاقت تو را نداشته و ندارد. او را با خیانت و رذالتش بگذار و به سوی عشق و صفا و صمیمیت بیا»

گریه ایزابل شدت یافت، معلوم نبود از مشاهده خیانت شوهر دلش به درد آمده یا از این توهین که به وی وارد آمده خشمگین گردیده است. بیچاره ایزابل که بخت و سرنوشت برعلیه او برخاسته و خیانت شخصی نادرست او را مانند دام از هر سو احاطه کرده بود!

فصل بیست و هفتم

ساعت بزرگ ناحیه یک ربع به ساعت ده را اعلام داشت. باز یک ربع دیگر گذشت، بالاخره ساعت به ده و ربع رسید ولی هنوز اثری از ریچارد هایر پیدا نبود. در طول این مدت باربارا و کارلایل با کمال اضطراب و بی صبری در میان باغ در نزدیکی در شانه به شانه هم قدم میزدند. ساعت ده و نیم بالاخره ریچارد هایر اضطراراً مادر خود را وداع نمود و از اطاق او خارج گردید، در میان باغ به سوی خواهر خود رفت و با چشمانی اشک آلود او را نیز وداع کرد. باربارا دست به گردن ریچارد افکنده و در حالی که نمی دانست سرنوشت آینده این جوان چه خواهد بود او را وداع گفت. سپس با کمال مهر و صمیمیت و به عنوان حقگذاری دست کارلایل را در دست گرفت. از زحمات و ملاطفت های او تشکر کرد و با عجله و شتاب در میان انبوه درختان ناپدید گردید.

پی از رفتن ریچارد کارلایل نیز دست به سوی باربارا پیش برده او را وداع کرد، باربارا دست او را در دست گرفته گفت:

«میل ندارید داخل شوید و از مادرم دیدن کنید؟»

«حالا وقت نیست خیلی دیر شده. از طرف من او را سلام برسان و بگو امیدوارم بالاخره بتوانیم سررشته ای پیدا کنیم و به این وضع ناهنجار خاتمه دهیم.

این بگفت و با قدمهای بلند به سوی ایست لین روان گردید باربارا سر بر دیوار گذاشته به گریه ادامه داد دقایقی چند گذشت و او در همان حالت بود و گریه می کرد. در این مدت احدی از آن حوالی عبور نکرد. از چارلتون هایر نیز اثری پیدا نبود.

باربارا خودش نمی دانست این حالت بیخودی و گریه چقدر طول کشیده است.


romangram.com | @romangram_com