#سقوط_یک_فرشته__پارت_164
« خیر آقای کارلایل میترسم، شما هم با من بیائید.»
هردو به اتفاق هم بسوی خانه چارلتون هایر روانه شدند، باربارا در انتظار برادر خود کشیک میداد و بمجرد
دیدن او در را بروی آنها گشود. ریچارد همینقدر که مطمئن شد که کسی در آنحوالی نیست با سرعت بسوی مادر خود روان گردید، باربارا آهسته و با قلبی لرزان بسوی کارلایل رفته و اولین حرف او این بود.
« آه آریچیبالد، شما را بخدا بگوئید همانست؟ بدبختی برادرم بپایان رسید؟»
کارلایل پاسخ داد:« نه باربارا ریچالد میگوید این شخص هیچ شباهتی باو ندارد.»
باربارا ناله ای از روی یأس و نا امیدی کشید و گفت:
« آه خدایا باز هم یأس. باز هم نا امیدی. بیچاره ریچالد که به چه سرنوشت شومی خودت را مبتلا کردی.»
این بگفت و سیل اشک از دیدگان بر رخساره اش جاری گردید.
کارلایل چون اندوه او را دید گفت:
« باربارا این پیشامد خیلی لازم بود زحمات امشب ما بهدر نرفته زیرا مادام که باین شخص مظنون بودیم طبیعتأ بفکر کس دیگر نمی افتادیم ولی حالا از ناحیه او اطمینان پیدا کرده و میدانیم که باید راه دیگری برای پیدا کردن قاتل در پیش گرفت.»
هر دو با هم صحبت کنان داخل باغ شده به اطاق خانم هایر رفتند و مشاهده نمودند که مادر و پسر سر بر سینه هم نهاده و گریه میکنند. خانم هایر چون کارلایل را دید از جای جسته دست او را در دست گرفته گفت:
« آه ریچبالد، تو چقدر مهربان و بزرگواری. چه قلب پر مهری داری که آسایش خود را فدای آسایش دیگران میکنی، همین مهربانی شما مرا جسورتر کرده میخواهم از شما درخواست کنم لطف امشب خودتان را تکمیل کنید. چارلتور هایر حالش زیاد خوب نیست و احتمال دارد خیلی زود بخانه برگردد. میدانید اگر سرزده بیاید و ریچارد را اینجا ببیند چه مصیبتی روی خواهد داد.
من امروز عصر با باربارا خیلی زیاد راجع باین موضوع فکر کردیم و تنها یک راه بنظرمان میرسد. آن اینست که شما امشب در باغ تشریف داشته باشید و هر موقع که دیدید چارلتون وارد شد مثل اینکه بدیدن من آمده و باز میگردید او را بنوعی بحرف بگیرید باربارا هم با شما خواهد بود که هر موقع پدرش پیدا شد تا شما مشغول گفتگو با او میشوید آمده بما خبر بدهد ممکن است این زحمت را هم قبول بفرمائید؟»
romangram.com | @romangram_com