#سقوط_یک_فرشته__پارت_160
کارلایل جواب داد نه ریچارد نترس غیر ممکن است کسی به اینجا بیاید در از بیرون یسته و مردم تصور می کنند هیچکس در اینجا نیست."
"من تقصیر ندارم.میترسم می دانید اگر من را ببینند و بشناسند بدون تامل من را مجازات می کنند.شاید بدارم بیاویزند از قراری که باربارا به من می گفت شما در انتظار ان تورن لعنتی هستید."
کارلایل از لحن گفتگوی ریچارد خیلی متاثر شد.با این که حق باو میداد که از تورن متنفر باشد ولی در عین حال حس کرد که این جوان ساده روزگار خود را در میان مردم پست بسر می برد و با اصطلا حات انها اشنا شده بیاوه گویی و فحش در نتیجه معاشرت عادت کرده و بکلی تحت نفوذ محیط زندگی خود قرار گرفته است انگاه روی به او کرد گفت"ریچارد مطابق توضیحاتی که شما راجع به قاتل حقیقتی هلی جوان دادید به نظر می رسد که باید قاتل همین تورن باشد که بنا شده امشب به اینجا بیاید.شباهت کاملی بین او و کسی که شما توصیف کردید وجود دارد.من چند سال قبل در دفعه اول که او را دیدم تحقیقاتی کردم ومعلوم شد که به اسبو نسن زیاد رفت و امد می کندو یک حادثه ی عشقی برای او هم رخ داده.این شخص در همان هنگی که هر برت خدمت می کند مشغول خدمت است و برای سرکشی به این حدود امده."
ریچارد فریاد کرد.چقدر این ادم باید احمق باشد که اینجا را برای گردش و سرکشی انتخاب کند.مگر دیگر در دنیا جا قحط بود که به اینجا امد."
شاید تصور میکند که در اینجا کسی نیست او را بشناسد.تا انجا که من توانسته ام بفهمم در این حدود جز تو و افی هلی جوان کس دیگر او را نشناخته است.من تو را در اتاق کاردیل پنهان می کنم.می دانی بین ان اتاق و این اتاق پنجره کوچکی هست از انجا نگاه کن ببین همان است یا خیر بعد از مرور چند سال اگر او را ببینی بشناسی؟"
"مطمئن باشید اگر پنجاه سال هم یگذرد به محض دیدن او او را خواهم شناخت.اگر هم مثل خود من در لباس مبدل باشد باز او را می شناسم.اقای کارلایل شما خوب می دانید انسان ممکن نیست صورت و قیافه رقیب خودش را مخصوصا در حالتی که دل پرخونی از دست او داشته است فراموش کند.
"ریچارد.چطور شد که تو بار دیگر به ایست لبن امدی.ایا کار مخصوصی داشتی؟"
ریچارد جواب داد"علت اصلی امدن من ابن بود که تمایل عجیبی به امدن پیدا کردم و هر قدر سعی کردم خود را نگاه دارم نتوانستم.مسلم است که شوق دیدار مادر و خواهرم را هم داشتم ولی مهمتر از همه همان احساسات وتمایل درونی بود. به این جهت خطر را استقبال کردم و امدم."
"تصور میکردم مانند دفعه پیش باز احتیاج به کمک پیدا کرده ای."
"البته احتیاج شدید هم به کمک دارم.من مدتی مریض شدم والا احتیاج پیدا نمی کردم.مباغ جزئی که اندوخته بودم همه را در این بیماری خرج کردم.اگر مادرم بتواند به من کمکی بکند فوق العاده مرا راحت کرده است."
"البته که کمک خواهد کرد.من اطمینان دارم همین امشب هم ممکن است هرچه بخواهی من به تو بدهم چه شده که تو بیمار رو مریض شده ای"
" علت اولش این بود که روزی از اسب بزمین افتادم و شش ماه بستری شدم فصل زمستان بود و برای من فوق العاده مشکل بود بالاخره از بستر خارج شدم ولی اول بهار تب کردم و شش هفته دیگر بستری شدم."
" چرا در غیبت خودت بمن کاغذ نمی نوشتی و ادرس خودت را اطلاع نمیدادی."
romangram.com | @romangram_com