#سقوط_یک_فرشته__پارت_155
ویلسون در مقابل این پرسش بکلی ساکت ماند ایزابل متوجه شد که بین او و خانم کورنی نگاهی رد و بدل شد ابلاخره کورنی سر برداشت و روی به ایزابل کرد ه و گفت:
"خانم خیاط امروز نخواهد امد من مخصوصا سفارش کردم که او را احضار نکنند زیرا لوس یاحتیاج به لباس تازه ندارد "
ایزابل بالحنی سخت تر و خشن تر جواب داد:
" خانم ببخشید خود من صلاحیت کامل دارم که بدانم چه چیز مورد احتیاج من یا بچه ام میباشد."
"اصلا لوسی چه احتیاجی به داشتن لباس تازه دارد اینهمه لباسهای نو و قیمتی که برایش خریدید چه شد؟"
ویلسون که تا این موقع ایستاده و گوش بحرفهای او میداد دیگر ماندن را مناسب ندیده اهسته بیرون رفت و در را بست ولی هنگام بیرون رفتن نگاهی چنان شفقت امیز به ایزابلنمود که سراپای ایزابل به لرزه در امد تصور اینکه موجودی بدبخت و بیکس و بی پناه است و حتی مستخدمه خانه هم او را قابل رحم و شفقت میداند اتش در نهادش زد: کشو میز را گشود یادداشتی از ان بیرون اورد ه سطری چند بروی ان نوشت و خیاط خود را احضار کرد کورنی چون این بدید بیش از پیش بغضب درامد و غرغر کنان گفت:
" باشد، خانم حرفهای مرا رد کنید بالاخره روزی خواهد رسید که از این خیره سری پشیمان شوید بچشم خود روزی را می بینم که شوهرتان مفلس و خودتان بیچاره شوید بیچاره ارچیبالد از صبح تا شب باید زحمت بکشد."
در این هنگام ایزابل مانند کسی که کاری برخلاف انصاف انجام داده باشد به تفکر فرو رفت.
فصل بیست و ششم
ماه نور افشانی می کرد و پرده ای سیمین بر روی جهان گسترده بود اختران شبگرد چشمک میزدند رهگذری خسته خود را در سایه درختان میکشانید و سعی میکرد که از انوار سیمگون ماه برکنار ماند تا کسی متوجه عبور او نشود. مانند محکومی خانه بدوش که از دست مجازات و و عدالت فرار کرده باشد سرش پائین و حواسش متوجه اطراف بود .باندک صدائی از جای جسته سراپا گوش می شد .
او لباس کارگران را بر تن داشت جامه ای ژنده بر تن کفش نیمه بر پای عصای کوچکی بر دست داشت. سبیلهای بلند و سیاه او نیمه پایین صورتش را پوشانیده و قیافه ی مرموز یبه او داد ه بود اهسته اهسته به طرف خانه ی چارلتون هایر میرفت چون به انجا رسید کاملا اطراف خود را نگریست و چون مطمئن شد کسی او را نمی بیند اهسته داخل باغ شد و خود را در میان بوته های انبوه نباتات بلند پنهان ساخت ان روز چارلتون هایر برخلاف معمول از خانه بیرون نرفته و معلوم نبود در این کار تعمدی داشته ای ماندن او در خانه تصادفی بوده است زیرا بندرت اتفاق می افتاد که چارلتون هایر در خانه بماند مگر اینکه مهمانی داشته و خود را مجبور به پذیرایی او ببیند .
بابارا با حالتی امیخته با اصطراب و نگرانی در حالیکه از بودن پدر خود در خانه بیم داشت مبادا مصادف با ورود برادرش باشد هر لحظه به بهانه ای از اتاق خارج شده و اطراف و جوانب را می نگریست و باز به اتاق برگشته به جای خود می نشست ولی باطنا چنان بود که گویی بر روی مجمری از اتش قرار دارد حاضر بود نصف عمر خود را بدهد و پدرش در این لحظه از خانه خارج گردد و لی برخلاف میل و انتظار او چارلتون هایر مانند کسی که از تمام جریان قضایا اطلاع دارد به جای خود میخ کوب شده و چنان بود که گویی امشب به هیچ وجه خیال بیرون رفتن از خانه ندارد اتفاقا صندلی او نیز بر جایی قرار داشت که مشرف به باغ بود و بیم ان میرفت که اگر ریچارد در این موقع وارد شود قبل از همه پدرش او را ببیند اصطراب و نگرانی خانوم هایر دو چندان بود پیوسته بین او و باربارا نگاه های استرحام امیزی رد و بدل می شد بالاخره خانوم هایر به خود جرات داده از شوهرش پرسید :
" عزیزم مگر امروز خیال بیرون رفتن نداری؟"
romangram.com | @romangram_com