#سقوط_یک_فرشته__پارت_152



«خیر دخترجان،چه مانعی دارد.برو او ا ببین،باربارا او را وداع نموده خارج شد و به سوی ایست لین روان گردید،چون به آن جا رسید از پیشخدمتی تقاضا کرد ورود او را به کارلایل اطلاع دهد پیشخدمت جواب داد«ببخشید خانم،ارباب منزل نیستند امروز ظهر خانم و بچها و خانم کورنی برای ناهار انتظار او را داشتند و نیامد.»بیچاره باربارا به کلی مأیوس شده بود پیشخدمت از او تقاضا کرد که ایزابل را ببیند ولی باربارا این تقاضا ا رد کرد حالت پریشان او مقتضی دیدن کردن از ایزابل نبود.در این موقع ایزابل کنار پنجره ایستاد جاده را می نگریست شاید شوهر خود را ببیند زیرا از نیامدن او به خانه بیمناک بود و نمی توانست آرام بگیرد،از آن نقطه باربارا را مشاهده کرد که به سوی قصر ایست لن میاید.متوجه شد که یک دو جمله با پیشخدمت گفتگو کرده از آن جا دور شد.مشاهده این حال رشک و غضب او را پیش از پیش برانگیخت پیشخدمت را احضار کرده و پرسید:«کسی با تو گفتگو می کرد خانم باربارا هایر بود!»پیشخدمت جواب داد:«بله سرکار خانم.ارباب را می خواست ببیند،تشریف نداشتند. به او گفتم شما تشریف دارید و تعارف کردم که پیش شما بیایند قبول نکرند به نظرم کار فوری با او داشتند. »ایزابل چیزی نگفت.به اطراف خود نظری افکند.نگاه او با نگاه فرانسیس له ویزون که کاملاً مراقب حال او بود تلاقی کرد.در نگاه فرانسیس اثری بود که از شفقت و دلسوزی او نسبت به ایزابل حکایت می کرد.مثل این بود که می خواست بگوید تو چقدر بیچاره و بدبختی که چنین رقیبی در مقابل داری.ایزابل از فرط بیچارگی هر دو دست را به هم وصل کرد.برای این که اضطراب خود را از فرانسیس بپوشاند بار دیگر به خارج پنجره نظر افکند دید باربارا از در قصر دور شده و مشغول رفتن است در همین هنگام کارلایل را دید که از خم جاده نمایان شد.این دو نفر چون همدیگر را دیدند با شوق و رغبتی که در نظر ایزابل یک دنیا معنی داشت به سی هم دویدند دست همدیگر را در دست گرفتند و بر روی هم تبسم کردند.خانم ایزابل کاملا مراقب حرکات آن ها بود.در این هنگام حاضر بود تمام عمر خود را بدهد و گفتگوی این دو نفر را که به نظر وی فقط در اطراف مسائل عاشقانه دور می زد بشنود.اولین حرفی که باربارا به کارلایل زد این بود«ارچیبالد چقدر خوشوقتم که توانستم شما را ببینم.امروز برای دیدن شما به دفتر شما رفتم هم به خانه شما نزدیک بود از دیدن شما مأیوس شوم.خبرهای مهمی کسب کرده ام.»«چطور راجع به تورن خبری به دست آورده اید؟»«خیر،درباره ریچارد این یادداشتی این که امروز صبح برای فرستاد.«این بگفت و یادداشت را کیف بیرون آورد و به کارلایل داد.کارلایل با عجله کاغذ را از دست او گرفت.آن را مقابل چشم نگاه داشته و محتویات آن را از نظر گذراند.باربارا تمام حواس خود را جمع مرده میخواست ببیند خواندن این کاغذ چه اثری در کارلایل می بخشد.هیچ یک از این دو نفر متوجه نبود که در مسافت کمی از بالای پنجره دو دیده شرر بار خانم ایزابل آن ها را می بیند و چشمان ناپاک مردی بیگانه مراقب آن ها است.باربارا اظهار داشت.«ارچییالد.مثل اینست که اراده خداوندی بر این قرار گرفته در چنین موثعی ریچارد با این حدود بیاید.یاد دارید مادرم خواب دیده بود قاتل اینجا است و ریچارد آمده او را نشان میدهد؟به نظر من وقتی رسیده که وضع به کلی روشن شود.باید کاری کرد که ریچارد تورن را ببیند.ترتیب این کار را هم باید شما بدهید.به نظر شما چه چیز باعث شده که ریچارد با وجود مخاطرات زیاد با این حدود بیاید!«قطعاً به پول احتیاج پیدا کرده است.آیا مادرت اطلاعی دارد.»«بلی متأسفانه اطلاع پیدا کرد.کاغذ را جلوی او باز کردم هیچ تصور نمی کردم مربوط به ریچارد باشد.خیلی میل داشتم تا آمدن ریچارد قضیه از مادرم پوشیده بماند.زیرا انتظار و اضطراب او را به کلی از پای درمی آورد..باو کنید اضطراب و ناراحتی من هم کمتر از او نیست.تا وقتی که نیامده و از اینجا به سلامت نرفته است.من آرام و قرار ندارم.«باربارا تصدیق کن رفتار ریچارد طوری است ه تقصیر را متوجه او می کند.»باربارا درمانده و بیچاره دست کارلایل را دردست گرفت گفت:«آه ارچیبالد.اقلاً شما یک نفر نباید از او بدگمان باشید نباید او را مقصر بدانید.برادر من قاتل نیست.»«خیر بارابارا.من او را قاتل نمی دانم به علاوه به نظرم چنین می رسد که .قتی رسیده است که بتوانیم قات اصلی را بگیریم از کجا که همین تورن قاتل واقعی نباشد.»«آه،خدایا/اگر چنین روزی برسد اگر بار این اتهام از دوش برادر بی گناه من برداشته و بی گناهی او ثابت شود.ویکبار دیگر ما در پیش مردم سرافراز و رو سفید باشیم منتهای خوش بختی است.ارچیبالد برای مواجه شدن این دو نفر چه اندیشه ای؟«باربارا،الساعه راهی به نظرم نمی رسد.همینقدر به محض ورود ریچارد اگر احتیاجی به پول داشت به من اطلاع بده.»«مسلماً به شما اطلاع خواهم داد.شاید اصلاً محتاج به پول نباشد؛شاید فقط بای دیدن مادرم متحمل این زحمت و مخاطرات شده باشد.»در این هنگام کارلایل دست پیش برد و دست باربارا را در دست گرفت:«من دیگر باید بروم امرز هیچ به منزل نرفته ام.»انگاه قبل از این که دست باربارا را رها کند مثل کسی که مطلب تازه ای به خاطرش رسیده باشد دو سه قدمی با وی روان شده و گفت:«باربارا در نظر داشته باش اگر احتیاج به پول پیدا کرد و مادرت نداشت فوراً به من خبر بده تا هرچه بخواهد تهیه کنم.»بارابارا همان گونه که دست کارلایل را در دست داشت به رسم حق شناسی آرا تکانی داده و گفت:«ارچیبالد فوق العاده از مهبانی و لطف شما متشکرم مادرم خودش می دانست که اگر احتیاج به پول باشد شما مضایقه نخواهید کرد.»این بگفت و نگاهی آمیخته با احساسات احترام آمیز که در عین حال یک سلسله عواطف درونی نیز در آن راه داشت به کارلایل افکند.کارلایل نیز سری در مقابل او فرود آورد دست آن ها از هم جدا شد و باربارا به سوی خانه خود و کارلایل مانند کسی که نگران رسیدن به جائی باشد با قدم هایی بسیار سریع به سوی قصر رفت.چون به قصر رسید به اطاق خود رفته و لباس های خود را تغییر داده و به دیگران ملحق شد و از این کع نتوانسته بود ناهار به خانه آید و آنها را در انتظار گذاشته است معذرت خواست لبهای خانم ایزابل له هم چسبیده و کلمه ای از زبان وی خارج نگردید ولی کارلایل که از هیچ جا خبر نداشت به هیچ وجه متوجه سکوت حزن آمیر او نشد.خواهرش به عادت خود روی به او کرد و گفت:«ریچابالد باربارا هایر با تو چه کار داشت؟کارلایل از این سؤال یکه ای خورد اندکی مضطرب شد و اضطراب او بر ایزابل مخفی نماند.کارلایل که به هیچ وجه قضایای ریچارد و اظهارات او و قضیه امر را به احدی ابراز نکرد و قول داده بود بود راجع به این موضوع به هیچ کس چیزی نگوید در این موقع نیز مقتضی ندید حقیقت امر را آن هم در حضور فرانسیس له ویزون فاش کند.به این جهت حواب داد چیزی نبود.با من کار شخصی داشت.آنگاه برای اینکه گفتگو را تغییر دهد گفت من گرسنه هستم چیزی دارید بخورم؟خانم کورنی که در عمر خود بی پروا بود و ملاحضه مقتضیات را نمی کرد و تا چیزی را کاملاً نمی فهمید دست برنمی داشت به جای این که پرسش کارلایل را پاسخ دهد گفت«ارچیبالد پس آن کاغذ چه بود که می خواندی مثل این که یادداشت بود.کارلایل در بد دامی گیر کرده بود.

331-350





هیچ نمی دانست این زن پرحرف و کنجکاو را چگونه ساکت کند و برای اینکه جنبه ی شوخی به موضوع داده باشد خنده ای کرد و گفت:

" من چه بگویم فرض کنید خانم جوانی مرا محرم خود قرار داد ه و کاغذهای شخصی خودش را بمن نشان بدهد باطمینان اینکه من سر نگه دار هستم در ان صورت چطور می توان اسرار دیگران را فاش کنم."

خانم کورنی باز هم دست بر نداشت متوجه نگاههای پر معنی کارلایل که خانم ایزابل و فرانسیس لویوزن کاملا بان توجه داشتند نگردید. با لحن اعتراض امیز گفت:

" اه ارچیبالد، مهمل می گوئی چرا راست و صریح نمی گویی بار بارا با تو چیکار داشت که سعی میکنی جنبه معما بموضوع بدهی اصلا این روزها رفت وامد و معاشرت باربارا با تو از حدود عادی تجاوز کرده است."

کارلایل از روی درماندگی نگاهی بخواهر انداخت. ناگهان گویی پرده پندار از جلوچشم کورنی برداشته شده با حالی تقریبا اشفته گفت:

" اه ارچیبالد نکند باز موضوع راجع به بهمان قضیه سابق باشد"

اشاره خانم کورنی به "قضیه سابق" موضوع اتهام ریچارد هایر بود.کارلایل نیز نکته را فهمید و دانست خواهرش ملتفت شده است که باید موضوع اتهام ریچارد در بین باشد ولی برای اینکه ددیگران از قضیه چیزی نفهمند خنده دیگری کرده و گفت :

" خواهر جان شما چقدر حرف می زنید چرا مشغول غذا خوردن نیم شوید اخر شما باید بدانید که ادم حسابی هیچوقت اسرار کسی را در پیش دیگرا فاش نمی کند مخصوصا کسی که مرا محرم قرار داده و از من راجب موضوعی مصلحتی بجوید. اقای فرانسیس له ویزیون عقیده شما چیست؟"


romangram.com | @romangram_com