#سقوط_یک_فرشته__پارت_151

«از همان کسی که می دانید کاغذی به من رسیده است. این کاغذ نه تاریخ داشت نه امضا ولی به مجرد دیدن خط او را شناختم. به من نوشته است محرمانه به شما اطلاع بدهم که به همین زودی بار دیگر برای دیدن شما خواهد آمد. مسافرت او در شب خواهد بود. در یکی از همین شب های مهتاب منتظر او باشید.»

خانم هایر صورت خود را با هر دو دست پوشانیده و لحظه ای چند در همین حال بود. آنگاه با صدایی که گویی از قعر چاهی بیرون می آید گفت: «شکر خدا را. شکر خدا را که به من رحم کرد و آنقدر مرا زنده نگاه داشت تا بار دیگر فرزند بدبختم را ببینم. » باربارا که هنوز ملاقات اخیر را فراموش نکرده بود گفت:

«مادر جان، من فکر دیگری می کنم. می ترسم باز خدای نخواسته خطری به او روی دهد و بار دیگر...»

«نه فرزند عزیزم. همین قدر که دانستم از آن واقعه جان سالم به در برده و رفته است برای من کفایت می کند. من برخلاف تو از خطری نمی ترسم.»

«مادر جان لازم است ارجیبالدکارلایل را فوراً از موضوع اطلاع بدهم، پس از اینکه کارلایل کاغذ را خواند آن را خواهم سوزانید.»

«بنابراین هر چه زودتر اگر ممکن شود همین امروز ارجیبا را پیدا کن و کاغذ را به او نشان بده، تا این کاغذ را نسوزانی من راحت نخواهم بود.»

باربارا همان روز به سوی دفتر کارلایل روانه شد. کارلایل در دفتر نبود. در قصر خود نبود، به یکی از نواحی مجاور برای انجام کاری رفته و ممکن بود آن روز بازنگردد. باربارا مأیوس به سوی خانه بازگشت.

آن روز پس از صرف نهار از جای برخاسته به سوی دروازه باغ رفت و در آنجا به امید اینکه شاید کارلایل عبور کند انتظار می گذرانید لحظه ها و دقایق پشت سر هم می گذشت و کارلایل پیدا نشد. به این جهت یقین کرد که به هنگام مراجعت بدون اینکه سری به دفتر کار خود بزند به ایست لین رفته است.

در چنین حالی چه کاری از دستش برمی آمد، چه راهی می باید در پیش گیرد، موضوع برای برادر بدبخت و دربدرش یک موضوع حیاتی بود. وجدان او به وی می گفت که باید هر چه زودتر به ایست لین برود. در این هنگام هیجان فکری و دماغی او به سر حد اعلا رسیده بود، به نظرش می آمد که آمدن ریچارد به ایست لین یک تقدیر آسمانی بوده تا در اینجا با کاپیتان تورن روبرو گردد و نقاب ریا و تزویر از چهره او برگیرد و قاتل حقیقی هلیجوان را به دست عدالت بسپارد. ولی در عین حال نمی دانست مقابله تورن و ریچارد به چه نحو ممکن است صورت گیرد.

بعد از واقعه اخیر ریچارد قدرت آن را نداشت که در روز روشن به ایست لین بیاید، هر چه بیشتر می اندیشید خود را بیشتر محتاج کمک و راهنمایی کارلایل می دید. به نظرش رسید که لازم است فوراً کارلایل را از جریان امر مطلع سازد.

آن روز عصر به محض اینکه پدرش برای دیدن همکاران خود از خانه بیرون رفت باربارا به سوی مادرش رفته و گفت:

«مادر جان من می خواهم بروم کارلایل را ببینم. شما که در رفتن من مانعی نمی بینید؟»

326-330


romangram.com | @romangram_com