#سقوط_یک_فرشته__پارت_150

«مادر جان راست است.چیزی از لای کاغذ خواهرم افتاد.شما می دانید پدرم چقدر کنجکاو است.همیشه و در هر حال راجع به جزئی ترین چیزی هزار نوع سوال و جواب و بازخواست می کند.به این جهت با خواهرم قرار گذاشته ام هر موقع می خواهد چیزی به شخص من بنویسد که فقط خود من باید مضمون آن را بدانم مطلب را روی ورقه یادداشتی نوشته میان نامه بگذارد.این قطعه کاغذ هم قطعا راجع به مطلبی است که خواسته است فقط خودم آن را بدانم.»

«طفل عزیزم،تو می خواهی چنین وانمود کنی که پدرت حق خواندن کاغذ های تو را ندارد ولی من با تو موافق نیستم.حق شناسی اجازه نمی دهد که تو چنین نظری درباره پدرت داشته باشی.»

«ببخشید مادر جان من به هیچ وجه نمی خواهم او را بیگانه

323-325



تصور کنم ولی اگر کمی عقل سلیم داشت از کنجکاوی در جزئیات امور خودداری می کرد. پدرم باید متوجه بشود که ممکن است بین من و خواهرم بعضی مسائل زنانه باشد که روا نیست مردها در آن مداخله کنند.»

باربارا این بگفت و قطعه یادداشت باز کرده و مقابل چشم نگاه داشت. خانم هایر با تمام حواس خود متوجه حرکات او بود شاید می خواست بداند خواندن این تکه کاغذ چه اثری در او خواهد بخشید ناگهان مشاهده کرد که باربارا دچار لرزش و ارتعاشی شده و خون به صورتش جستن کرد مجدداً رنگ ارغوانی او زعفرانی شد و یادداشت را با حالتی هیجان آمیز در دست خود مچاله کرده و سر بر روی دست گذاشت. پس از لحظه ای سر برداشت با همان هیجان و اضطراب اولیه گفت:

«آه مادر جان؛ مادر جان»

در این هنگام خانم هایر نیز به هیجان آمده بود بیچاره تصور می کرد این یادداشت حاوی خبر ناگواری است که تا این اندازه باربارا متوحش و مضطرب شده است. رو به او کرده گفت:

«دختر عزیزم مگر خدای نخواسته خبر بدی در آن نوشته شده»

«نه مادر جان. نه، راجع به ریچارد می باشد. خیال می کردم که راجع به مسائل خودمانی چیزی نوشته. آه. خدایا چقدر خوب شد که پدرم به این یادداشت توجهی نکرد. اگر آن را دیده بود چه می کردیم. آه خدایا، چقدر خوب شد که آن را ندید.»

«دختر جان تو مرا بین زمین و آسمان نگاه داشته ای. بگو مگر چه نوشته است؟ »

باربارا کاغذ را روی میز گذاشت. آن را با دست صاف نموده به مادرش داد. خانم هایر در این تکه کاغذ چنین خواند.


romangram.com | @romangram_com