#سقوط_یک_فرشته__پارت_149

«اجازه بدهید اول یک چای برای مادرم بریزم بعد آن را خواهم خواند.»

باربارا چای ریخته و به مادرش داد،آن گاه کاغذ را گشوده شروع به خواندن کرد.در همان هنگام که لای کاغذ را باز می کرد یادداشتی از میان آن روی دامنش افتاد خوشبختانه در همان لحظه چارلتون هاپر استکان قهوه را بر دهان گذاشته و متوجه این تکه یادداشت نشد ولی خانم هاپر آن را دید و گفت:

«باربارای عزیزم گمان می کنم چیزی افتاده باشد.»

خود باربارا نیز یادداشت را دیده بود ولی به هیچ وجه جرات نمی کرد آن را از زمین بردارد زیرا در آن صورت ممکن بود پدرش متوجه آن بشود و در اثر آن کار خراب شود.به این جهت چاره جز این ندید که خود را با کاغذ خواهرش مشغول کند و چشم به خطوط آن دوخت.مادرش مجددا روی به او کرده و گفت:

«دختر جان مگر ملتفت نشدی نمی دانم چه بود روی دامنت افتاد.»

این بار چارلتون هاپر متوجه موضوع شد و با رویی ترش و لحنی عتاب انگیز گفت:

«سر کار خانم مگر گوشت را پنبه گذاشته ای،چه چیز از دستت افتاده است؟»

لحظه ای سخت و خطرناک بود باربارا به کلی دست و پای خود را گم کرده و چهره اش از شدت هیجان ارغوانی شد.آن گاه برای این که رازش از پرده بیرون نیفتد دامن خود را تکان داده و گفت:«پدر جان هیچ چیز نیست،من که چیزی نمی بینم.»و در همین حال نگاهی خیره به مادرش افکند که او را کاملا به سکوت واداشت.سپس کاغذ خواهرش را خوانده و آن را روی میز گذاشت تا اگر کسی دیگر هم مایل باشد آن را بخواند.

اول دفعه چارلتون هاپر آن را برداشت و نگاهی به سراپای نامه افکنده،لند لند کنان آن را بر روی میز افکنده گفت:

«یک حرف حسابی در این نامه نیست هیچ وقت نشده در کاغذ های خود دو کلمه حرف حسابی بنویسد.مثل این که تمام دنیا چشمشان به دنبال او است که ببیند بچه اش چه می کند،چه وقت از خواب بیدار می شود،چه جور لباس می پوشد،این هم در دنیا حرف شد؟»

آن گاه از باربارا تقاضا کرد یک فنجان دیگر قهوه به او بدهد و پس از آن که قهوه را نوشید از جای برخاسته دنبال کار خود رفت.پس از رفتن او خانم هاپر روی به باربارا کرد و گفت:

«دختر جان وقتی که به تو گفتم چیزی از دستت افتاده چرا به من آن طور نگاه می کردی؟چه بود از دستت بر روی زمین افتاد؟»

باربارا تبسمی کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com