#سقوط_یک_فرشته__پارت_148
فصل بیست و پنجم
دو سه هفته گذشت.اقدامات موثر کارلایل برای تصفیه امور مربوط به فرانسیس له ویزون تقریبا بلااثر مانده و نتیجه مطلوبی نبخشید.در این مدت سه مرتبه فرانسیس را در کالسکه سر پوشیده خود نشانیده و به قصر مارلینک برده بود ولی هر بار بر سخت گیری و خشونت سر پیتر له ویزون افزوده می شد.او اظهار می داشت فرانسیس مزاحم او می شده است.
طبق اظهارات وی چندین بار پول هایی به فرانسیس داده که به مصرف تصفیه حساب های خود برساند و این جوان همه را صرف عیاشی و ولگردی کرده و دیناری به طلبکار های خود نپرداخته است به این جهت سوگند یاد نموده بود که دیگر به فرانسیس مساعدت نکند و قدمی در راه اصلاح کارهای او برندارد و حاضر نبود از سوگند خود عدول کند،طلبکارها نیز هر روز بیشتر فشار آورده و چون نمی دانستند فرانسیس در آن حوالی می باشد در صدد بودند دادگاه را وادار کنند رای غیابی درباره او صادر کند.فرانسیس له ویزون نه امیدی به بهبودی کار خود داشت و نه از ماندن در ایست لین منصرف میشد.
آخرین باری که نزد سر پیتر رفت تنها بود سر پیتر نیز صریحاً به او اعلام داشت که حاضر به هیچ نوع مساعدتی نیست و قدغن کرد که دیگر به آن جا نرود،هنگامی که خواستند از آن جا بیرون روند سر پیتر چکی به مبلغ یکصد لیره به او داد و اظهار داشت این مخارج راه تو است تا زود است از این حدود دور شو و من برای مخارج خودت مثل سابق هر ماه مبلغی خواهم فرستاد ولی به هیچ وجه وام های تو را نخواهم پرداخت.
آنروز عصر هنگامی که فرانسیس برای صرف شام حاضر میشد کارلایل از او پرسید:
«آقای له ویزون بالاخره با سر پیتر چه قراری گذاشتید؟»
«هیچ،جز امروز و فردا کردن کاری ندارند.»
***********
اوضاع و احوال ایزابل روز به روز وخیم تر می شد،حس حسادت پرده سیاهی جلو دیدگان او کشیده و او را به کلی بدبین و مایوس ساخته بود.رفت و آمد باربارا نسبت به سابق خیلی زیادتر شده و تقریبا هر هفته سه چهار بار به عناوین مختلف به دیدار کارلایل می رفت،فرانسیس له ویزون مثل جاسوسی مراقب این دو نفر بود و ملاقات های آن ها را رنگ و جلای مخصوص داده،به نظر ایزابل می رسانید و بدینوسیله این آتش را دامن می زد.نتیجه این پیشامد های پی در پی این بود که ایزابل از خود و از تمام اطرافیان خود ناراضی شده و دائما حالتی عصبانی و هیجان آمیز داشت.حتی وقتی رسید که نسبت به شوهر خود حس تنفری پیدا کرد و این حس خطرناک روز به روز شدت می یافت و روح و فکر او را مسموم می کرد.همان روزی که کاپیتان له ویزون برای آخرین بار به دیدن سر پیتر رفته و پاسخ قطعی او را شنیده بود ایزابل نیز برای گردش با کالسکه بیرون رفت.هنگام مراجعت چون از خم جاده کنار قصر می گذشت شوهر خود را دید که با باربارا هاپر زیر درخت ها قدم می زند و این دو نفر چنان غرق صحبت و گرم گفتگو بودند که به هیچ وجه متوجه ایزابل نشدند،ایزابل نگاهی شرر بار به آن ها افکند.از خشم لب به دندان گزید و با روحی خسته وارد قصر شده،به اتاق خود رفت و مشغول گریه شد.
**************
اوضاع و احوال خانم هاپر و باربارا هاپر نیز آنقدر ها خوب نبود.ساعت ها و روزها یکی دنبال دیگری بر آن ها می گذشت و روزنه امیدی در زندگانی تیره آن ها باز نشد.روز بعد از وقایع فوق خانواده هاپر برای صرف صبحانه در اتاق غذاخوری اجتماع کرده بودند و در همین هنگام نامه رسان پست از دور نمایان شد.باربارا که از پنجره او را دیده بود از جای جست و به سوی نامه رسان دوید،نامه رسان گفت:«خانم متاسفانه فقط یک نامه به عنوان شما دارم»این را گفت و پاکتی به دست باربارا داد.
چون باربارا بازگشت و به جای خود نشست پدرش از او پرسید:«فرستنده کیست؟»باربارا که کاملا اخلاق پدر خود را می دانست نامه ای از پاکت بیرون آورد و روی میز گذاشت . گفت:«پدر جان نامه از آنه رسیده است.»
«پس چرا آن را روی میز گذاشته ای و نمی خوانی ببینی چه نوشته است؟»
romangram.com | @romangram_com