#سقوط_یک_فرشته__پارت_147
«با چشم حقارت!خیر به هیچ وجه،بلکه من نسبت به این دختر ...خیر آقای کارلایل من شخصا به ارزش و لیاقت این دختر معتقدم.ظاهرا بعد از واقعه قتل دیگر کسی از افی هلیجوان سراغی نگرفته این طور نیست؟»
«نه به هیچ وجه.آیا شما این دختر را می شناسید؟»
«خیر،حتی برای یک بار هم او را ندیده ام.این پرسش ها برای چیست؟چرا می خواهید مرا به این دختر نسبت بدهید؟»
انکار وی و عدم رضایت او از این که نام وی کنار نام افی هلیجوان قرار گرفته کاملا بر کارلایل محسوس بود.به این جهت بیش از پیش جراًت پیدا کرد و گفت:
«کسانی که دور و بر افی هلیجوان می گردیدند زیاد بودند.این دختر را سبک سریش بدبخت کرد و باعث قتل پدر بیچاره اش شد.عده ای جوان که مانند خود او بی فکر بودند مانند پروانه دورش جمع می شدند.ظاهرا در میان آن ها شخصی نیچ بوده است موسوم به تورن.مگر غیر از شما،دیگری هم به این نام است.؟»
کاپیتان تورن مانند کسی که میل دارداین گونه وقایع را بر خود ببیند،دستی به سبیل نازک خود کشیده،گفت:«راستی آقای کارلایل شما در لیاقت و مهارت من راجع به این کار ها خیلی مبالغه می فرمایید.ولی متاسفانه باید اعتراف کنم که به هیچ وجه مورد توجه چنین دختری که می گویید نبوده ام.»
کارلایل چشمان نافذ خود را بر کاپیتان تورن دوخت.
«بله آقای کارلایل موضوع مربوط به دیگری بوده و من وقتی یاد آن می افتم از خود شرمنده هستم چون این زن دارای شوهر و خانواده بود.به علت جوانی،زیبایی و غروری که داشت از راه به در رفته و با من مربوط شده بود،طولی نکشید که با شوهرش بار دیگر میانه گرمی پیدا کرد و از هم بریدیم.با وجود این باور کنید من هنوزم شرمنده ام.مخصوصا از موقعی که اندکی عاقل شده و ذره ذره از دریچه عقل و متانت به زندگی می نگرم متوجه شده ام که بزرگترین خطای زندگی من همین بود،در هر صورت کار گذشته و آنچه گذشته باز نمی گردد.»
تورن به گفت و گوی خود خاتمه داد مانند کسی که در کاری عجله دارد از جای برخاسته،باشتاب با کارلایل خداحافظی کرد و رفت.وقتی که او از در خارج شد آقای دیل منشی کارلایل وارد شد،در را پشت سر خود بست و رو به کارلایل کرده،گفت:
«آقای کارلایل آیا هیچ به نظرتان رسید این آقا که از اینجا رفت همان باشد که چند سال قبل راجع به او با من صحبت کردید؟یعنی همان کسی است که برای معاشقه با افی هلیجوان به این نواحی می آمد؟»
«ظن من به او می رود،راستی آقای دیل حاضرم پنج هزار لیره همین الساعه از جیب خود بدهم تا معلوم شود این شخص همان است که ما در جستجوی او هستیم یا خیر.»
«من از موقعی که این شخص به خانه هربرت وارد شده چند دفعه با او برخورد کرده ام و همیشه از خود پرسیده ام که آیا این شخص آن است که ما می خواهیم یا خیر.اتفاقاً دیروز دکتر بزان پزشک ناحیه اسوینسن به اینجا آمده بود.من با او مشغول قدم زدن بودم که تورن به ما برخورد.معلوم شد بین آن ها سابقه آشنایی وجود دارد،از دور سری در مقابل هم فرود آورده از هم گذشتند.من از دکتر بزان پرسیدم که با این شخص چه سابقه ای دارد و آیا او را می شناسد یا خیر،جواب داد بلی او را می شناسم اسم او فردریک است گفتم فردریک اسم خود اوست نام خانوادگی او تورن می باشد.جواب داد من می دانم ولی چند سال پیش که این شخص در اسوینسن بود سعی داشت کسی اسم خانوادگی او را نداند به این جهت همه کس او را به نام فردریک می شناخت.پرسیدم در اسوینسن چه کار می کرد جواب داد عیاشی و ولگردی،پرسیدم آیا غالباً سوار اسب می شد و به نقاط دوردست می رفت؟جواب داد آری اسب سواری را خیلی دوست می داشت اصلا عاشق اسب سواری بود با این حال آقای کارلایل نمی دانم درباره ی او باید چگونه قضاوت کنیم.شما از این اطلاعات که دکتر بزان به من داد چه نتیجه می گیرید؟تا آنجا که من می توانم قضایا را با هم مربوط کنم توقف او در اسوینسن مقارن قتل هلیجوان بوده است.»
«من از این جمله فقط یک نتیجه می گیرم و آن این است که قاتل حقیقی هلیجوان او است.»
romangram.com | @romangram_com