#سقوط_یک_فرشته__پارت_140
هر قدر به او بیشتر نگاه می کرد هیجانش شدت می یافت احساسات گوناگونی او را تحت تأثیر خود قرار داده بود. این شخص که با این قیافه متین با این رفتار ملایم و با این وضع بظاهر آبرومند در برابر او ایستاده بود باربارا را بیاد رویای شبانه مادرش افکند. آیا ممکن بود که رویای مادرش تا این اندازه حقیقت داشته باشد. آیا کسی که در برابر خود می دید همان بود که می خواست او را به عنوان قاتل به دادگاه معرفی کند ژاک هربرت که دید باربارا تا این اندازه متوجه رفیق اوست به تصور اینکه مایل به معرفی او می باشد گفت:
«خانم باربارا: ببخشید که من رفیق خود را به شما معرفی نکرده ام، ایشان آقای کاپیتان تورن و از دوستان صمیمی من هستند، بیچاره باربارا مثل اینکه از خواب گرانی بیدار شده است، متوجه شد که اگر در این موقع دست و پای خود را در مقابل این جوان بیگانه گم کند برای او شایسته نیست خنده کنان گفت:
«آقای هربرت من وقتی آقای تورن را دیدم صورت و قیافه اش به نظرم آشنا آمد و به اینجهت فکر می کردم که شاید در جایی ایشان را دیده ام»
تورن جواب داد: صحیح است خانم اشتباه نکرده اید، من در حدود پنج سال قبل از این نیز یکبار دیگر به این حدود آمدم.»
باربارا گفت:
«درست است یادم آمد. آقای کاپیتان تورن، آیا مانند دفعه سابق زود از اینجا می روید یا مدتی در اینجا خواهید بود.»
«من سه چهار هفته مرخصی دارم. ولی هنوز تصمیم نگرفته ام که این مدت را در اینجا بسر ببرم یا به جای دیگر بروم. باربارا با آنها خداحافظی کرده و به سرعت به سوی قصر به راه افتاد.
با همان حالت وارد قصر گردید و یکسر بسوی سالون رفت.
مادرش، خانم کورنی، کالایل، ایزابل لوسی همه در آنجا بودند. خانم ایزابل در میان آنها دیده نمی شد. باربارا به همان حالت هیجان آمیز بسوی کالایل رفت بطوریکه حاضرین متوجه نشدند آستین او را گرفته با کلماتی شکسته بسته گفت: «آه آرچیبالد باید شما را تنها ببینم. خواهش می کنم اگر ممکن باشد بیائید برویم بیرون.
کارلایل با چهره گشاده تقاضای باربارا را پذیرفت: هر دو بیرون آمدند از اطاق خارج شدند. علتی نداشت که کارلایل در پذیرفتن تقاضای باربارا مردد باشد؟ ولی با وجود این تأثیر حادثه مزبور در ایزابل فوق العاده زیاد بود، همان موقعی که باربارا هایر از در درآمده و سراسیمه بسوی کارلایل می رفت ایزابل وارد شد، به مجرد ورود مشاهده کرد که باربارا با هیجان خاطر زیاد به شوهرش نزدیک گردید، مشاهده کرد که آهسته بسوی شوهرش رفت و به نحوی که کسی متوجه نشد آستین او را گرفت و آهسته او را دعوت به بیرون رفتن نمود. به چشم خود دید که شوهرش با طیب خاطر دعوت او را پذیرفت. برای اینکه به خیال خود درست از کیفیت امر مطلع شود به یکی از اطاقهای خلوت که تمام زوایای باغ از آنجا پیدا بود رفت و از آن نقطه خلوت کارلایل و باربارا را زیر نظر گرفت و متوجه شد که ایزابل کوچک به آنها ملحق گردید ولی کالایل او را به درون عمارت فرستاد و خود با باربارا بسوی باغ روان شد. آنوقت اینطور حدس زد که این دو نفر گوشه خلوتی را می جویند که در آنجا با فراغت خاطر به راز و نیاز بپردازند. بیچاره ایزابل در تمام دوران زندگانی گذشته خود تا این اندازه مغلوب حسد نشده بود.
***
همینکه باربارا خود را در گوشه خلوتی دید و مطمئن شد کسی آنها را نمی بیند و گفتگوی آنها را نمی شنود روی به کارلایل کرد و گفت: «آرچیبالد نمی دانم خواب می بینم یا بیدارم مرا ببخش اگر باعث زحمت تو شده و تو را تا اینجا زحمت داده ام.»
کارلایل با لحنی شوخی آمیز پرسید:
romangram.com | @romangram_com