#سقوط_یک_فرشته__پارت_139
بله خانم به منزل شما میروم فرمایشی دارید؟
خواهش میکنم به بنجامین اطلاع بدهید که کالسکه مارا به قصر ایست لین بیاورد ما پیاده به اینجا امده ایم ولی مادرم به علت ضعف زیاد نمیتواند پیاده برگردد.
-چه ساعتی بیاید؟
- بفرمایید در حدود ساعت ده بیاید لازم است ما قبل از امدن پدرم در منزل باشیم.
تام هربرت گفت: به نظرم امشب پدر شما خیلی دیر به خانه تشریف خواهند اورد زیرا با پدر من و چند تن دیگر هستند میدانید وقتی اینها به هم برسند به زودی از هم جدا نمی شوند.
انگاه از هم جدا شدند قبل از اینکه باربارا قدمی به سوی مادر خود بردارد صدای پای عده ای که در حرکت بودند او را متوجه خود ساخت به ان طرف....
298-307
نگاه کرد دو نفر جوان را دید که بازو ببازوی هم داده و گرم صحبت و گفتگو بودند یکی از این دو نفر ژاک برادر هربرت بود که در ارتش خدمت م کرد و چند سال قبل از خانه و خانواده خود دور شده بود و همان روز مراجعت کرده بود ژاک به محض دیدن باربارا خنده کنان جلو آمده سلام گرمی کرد با لحنی دوستانه گفت:
«به به خانم باربارا هایر، ما چند سال است همدیگر را ندیده ایم ولی صورت زیبای شما را به محض دیدن شناختم اخرین دفعه که شما را دیدم دختر خانم کوچولویی بیش نبودید ولی می بینم خانم زیبایی شده اید.»
باربارا خنده کنان جواب داد:
«من خبر ورود شما را از برادرتان شنیدم و حتی از من دعوت کرد که...»
بیچاره دختر نتوانست حرف خود را تمام کند. ناگهان لرزه سختی بر سراپایش مستولی گردید. زبانش لکنت پیدا کرد. سرش بدوران افتاد و بکلی حالش دگرگون شد. این شخص که بازو به بازوی هربرت افکنده و با او صحبت می کرد کی بود. برای چه به مجرد دیدن او حال باربارا چنین منقلب شد؟ بیاد آورد که این شخص را سابقاً چند سال پیش دیده و قیافه او در همان وقت در قلبش نقش بسته است، هیجان باربارا از دیدن این شخص به قدری بود که جمله خود را ناتمام گذاشت. به هیچوجه متوجه حرفهای ژاک هربرت نبود. پرسش های او را بی جواب گذاشت. مانند شخصی که قوه ادراکش را از دست داده باشد نمی دانست اطرافش چه می گذرد.
romangram.com | @romangram_com