#سقوط_یک_فرشته__پارت_14
«خیر نمی شناسم. هیچکس در این حدود او را نمی شناخت. وقت آمدن خیلی دقت می کرد کسی او را نبیند همیشه بعد از غروب آفتاب از یک راه مخصوص پیدایش میشد و من میدانستم که برای معاشقه با افی آمده است معلوم میشد راه دوری را میپیماید زیرا همیشه اسبش خسته و ناتوان به نظر می آمد. در مواقعی می آمد که پدر افی در خانه نبود. گفتم هلیجوان چند روز بود از من تقاضا کرده بود تفنگ شکاری خود را به او عاریه دهم. آنروز را قرار گذاشته بود در خانه باشد تا من تفنگ را برایش ببرم. بعد از ظهر بود که تفنگ را برداشته بیرون رفتم. چدرم پرسید کجا می روی.
جواب دادم با پسر بوشامب به گردش می رویم. وقتی به نزدیک خانه هلیجوان رسیدم دیدم افی با حالتی مشوش بیرون آمد و گفت وقت پذیرایی مرا ندارد. من عصبانی شدم. مناقشه ای بین ما واقع شد. در همین موقع لاکسلی از آنجا عبور کرد و مرا در حال عصبانیت و با تفنگ در دست دید. ولی بعد از آن من تسلیم شدم. می دانی این حالت تسلیم و رضا را پدرم در من به وجود آورده است. بعلاوه من افی را دوست می داشتم نمی توانستم با او مخالفت کنم تفنگ را به او دادم و گفتم تفنگ پر است و باید خیلی احتیاط کند. او هم تفنگ را گرفت و در را به روی من بست. ولی من از آن نقطه دور نشدم. حس می کردم که باز این تورن لعنتی محل آسایش من شده است. به این جهت پشت درختی مخفی شدم. مجددا لاکسلی از آنجا گذشت و باز مرا دید و سؤال کرد چرا مخفی شده ای. بدون اینکه جوابی بدهم از آنجا کمی دورتر و مجددا مخفی شدم میدانی در دادگاه همین موضوع را تذکر داده و آنرا دلیل تقصیر من قرار دادند. در هر حال من مخفی شدم تقریبا بیست دقیقه گذشت. ناگهان صدای تیری به گوشم خورد. ابتدا فکر کردم شاید کسی برای شکار تیر خالی کرده ولی طولی نکشید که دیدم بتل از میان درختها بیرون آمد و به طرف خانه هلیجوان رفت.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که دیدم یک نفر با دست پاچگی و مثل اشخاص مست از خانه بیرون آمد نگاه کردم تورن را شناختم. حالت فوق العاده مخوفی داشت در عمرم کسی را ندیده ام که تا این اندازه وحشت زده باشد ـ صورتش مثل گچ سفید بود چشمانش از حدقه بیرون آمده بود.
اگر من جوان نیرومندی بودم حتما او را گرفتار می کردم ولی در آن دقیقه جز حس حسادت سوزان چیزی در وجود من نبود زیرا بر من محقق شد افی مرا از خود رانده و تورن را پذیرایی کرده. از من که گذشت با کمال عجله و تندی می دوید. پس از دقیقه ای صدای چهار نعل اسب او به گوشم خورد. تازه بعد از رفتن او متوجه اضطراب و تشویش فوق العاده او شدم. تصور کردم با افی مرافعه کرده با کمال تندی وارد خانه شدم هنوز چند قدم نرفته بودم پایم به نعش هلیجوان خورد. نگاه کردم. از شدت ترس بر خود لرزیدم. خون تمام اطراف او را گرفته بود تفنگ من در کنار نعش او دیده می شد. از دیدن این منظره به کلی دست و پای خود را گم کردم. افی را صدا زدم ولی کسی جواب نداد. بر شدت ترس و وحشت من افزوده شد خوب میدانید که از آغاز کودکی همه کس مرا ترسو می خواند و رفتاری که با پست ترین و بی عرضه ترین افراد می کنند با من همانگونه رفتار می کردند.
چون خود را در برابر چنین منظره مخوفی دیدم معلوم است چه حالی پیدا کردم. نمی دانم در آن لحظه چه خیالی به فکرم رسید که فورا تفنگ خود را برداشته از آنجا فرار کردم.»
کارلایل پرسید: تفنگ را چرا با خودت بردی؟
جواب داد: در اینطور مواقع انسان نمی فهمد چه می کند. شاید این فکر به من دست داد که تفنگ من نمی بایستی سر جسد مقتول باشد. وقتی از در بیرون دویدم ناگهان دیدم لاکسلی از میان درختها به میان جاده پرید نمی دانم بگویم چطور شد که بی اختیار تفنگ را بر زمین انداخته فرار کردم.»
کارلایل گفت بزرگترین خیط توهمین بود لاکسلی مدعی است که تو را در حال ترس و وحشت دیده که از خانه هلیجوان بیرون میایی و تفنگ در دست داری. این بزرگترین شهادت است علیه تو
ریچارد بی اختیار آهی کشیده و گفت: میدانم تمام نتیجه همان جبن و ترس لعنتی است که در کودکی به من تلقین کرده اند. از او رد شدم. چند قدم دورتر از آن به بتل رسیدم. تصور کردم چون بتل مستقیما به طرف خانه هلیجوان رفته قطعا تورن را دیده است.
از او پرسیدم: تو تورن آن مرد بدجنس را ندیدی؟ جواب داد کدام بدجنس؟ چه می گویی؟ گفتم تورن را می گویم. الساعه از خانه افی بیرون آمد. بتل جواب داد: من کسی را به اسم تورن نمی شناسم و تصور نمی کنم جز تو کسی بدنبال افی باشد و به خانه او برود.
پرسیدم شما صدای تیری نشنیدید؟ گفت چرا صدایی شنیدم به نظرم لاکسلی برای شکار تیر خالی کرد. ولی من قانع نشده فریاد زدم «وقتیکه تیر خالی شد من خودم شما را دیدم که به طرف خانه هلیجوان دویدید» جواب داد «خیر داخل خانه نشدم. از آنجا گذشتم و به طرف دیگر بیشه رفتم»
دیدم دیگر گفتگو با او فایده ندارد و چون فوق العاده ناراحت بودم و دیگر آنجا نماندم.
کارلایل میان حرف ریچارد دویده گفت «و همان شب از خانه غایب شده فرار کردی چه خطای بزرگی چه کار احمقانه بود.
romangram.com | @romangram_com