#سقوط_یک_فرشته__پارت_136
«آقای کارلایل،راستی عجیب است،مادرم آنی از این فکر غافل نیست.امروز صبح چند کلمه ای در این خصوص با من گفتگو کرد و فهمیدم چقدر مضطرب است.من اصولا به خواب معتقد نیستم ولی در عین حال نمی توانم ارتباط این رویاها را با قضایای مربوط به ریچارد انکار کنم.مثلا همین خوابی که شب گذشته مادرم دید.»
«او خواب دیده که قاتل حقیقی به این نواحی و به خانه ما آمده است و ما هم با او راجع به این واقعه گفتگو کردیم اما قاتل انکار کرده و ریچارد را متهم نموده و اتاوای هم مخفیانه با او صحبت کرده.»
و این عجیب است که در تمام رویاهای مادرم بتل دخالت داشته.می دانید قبل از اینکه ریچارد قضایا را برای ما روشن کند ما هیچ نمی دانستیم بتل هنگام وقوع قتل نزدیک محل واقعه بوده و از وقوع آن اطلاع داشته است.با وجود این در رویاهای مادرم ظاهر شده و نشان داده که دستی در این کار داشته است.ریچارد در هفت سال قبل به مادرم اطمینان داد که بتل دخالتی در قتل هلیجوان نداشته ولی با وجود این مادرم بر عقیده خود گمان می کند بتل اگر هم قاتل حقیقی نباشد مسلما به نحوی در این جریان دخالت داشته.
«نمی دانی خوابی که مادرت دیده است مربوط به چه کسی باید باشد و قاتل به نظر او چگونه آمده است؟»
«این موضوع را به یاد ندارد:همینقدر می گوید که این شخص ظاهر اشراف را داشته است و ما هم او را احترام می کردیم.این نکته هم خیلی اهمیت دارد.شما می دانید که ما راجع به تورن و مقام و وضع او و دخالت او در این قضایا هنوز چیزی به مادرم نگفته ایم و از حرفهای ریچارد و نشانه هائی که از این شخص می داد اطلاعی به او نداده ایم.ظاهرا انسان قتل و آدم کشی را به اشخاص پست نسبت می دهد.چطور است که مادرم در خواب قاتل حقیقی را اشراف زاده دیده.»
کارلایل تبسمی نموده جواب داد:باربارا می بینم تو هم کم کم تحت تاثیر موهوم پرستی قرار می گیری و با حرارت از آن صحبت می کنی.»
«من از برادرم دفاع می کنم.اشتیاق من مربوط به بی گناهی
294-295
ریچارد میباشد. ارچیبالد باور کن حاضرم هر ناراحتی را تحمل کنم تا پرده از این راز بردارم اگر دوباره تورن به ایست لین بیاید حاضرم زندگی خود را فداکنم تا او را بدادگاه بشناسانم.»
اما مثل این که تورن نیز از آمدن به این حدود احتراز دارد بیاد داری چندسال قبل به اینجه آمد و یک دو روز بیشتر توقف نکرد و فوراً از اینجه دور شد.
در این لحظه ناگهان باربارا دست بر بازوی کارلایل گذاشت و او را متوجه به بالای سر خود نموده هر دو از جاده دور شده و بدامنه تپه ای رسیده بودند در بالای تپه که پیش از چند قدم تا آنجا فاصله نداشت فرانسیس له ویزون بر روی سنگی نشسته بود و موقعی که کارلایل متوجه او شد او نیز روی خود را بسوی ویلیام فرزند کوچک کارلایل گردانده و مشغول درست کردن یکی از اسباب بازی های او شد.
هیچ معلوم نبود فرانسیس چیزی از گفتگوی این دو نفر شنیده یا اصلا متوجه آنها نشده است. در هر صورت کارلایل و باربارا از آن نقطه برگشته تا بدیگران بپیوندند. باربارا از دیدن فرانسیس اندکی متوحش شده و میترسید مبادا این جوان بیگانه چیزی از گفتگوی آن ها شنیده باشد. باین جهت از کارلایل سؤال نمود.
romangram.com | @romangram_com