#سقوط_یک_فرشته__پارت_135

نزدیک ساعت هفت بعد از ظهر مادر و دختر به سوی قصر ایست لین روان شدند.در ابتدای خرکت خانم هایر سرور و نشاطی داشت و از اینکه می دید می تواند راه برود خوشوقت بود ولی هنوز به قصر ایست لین نرسیده بودند که احساس خستگی کرد.

هیجان آن روز صبح و رویای آن شب او را بیش از پیش ضعیف ساخته بود.به این جهت برای رفع خستگی روی تنه درختی در کنار چمنزاری نشستند.لحظه ای هنوز از توقف آنها در آنجا نگذشته بود که از در بزرگ قصر ایست لین جمعی خارج شدند و چون نزدیک شدند معلوم شد کارلایل،ایزابل،خانم کورنی،بچه ها و فرانسیس له ویزون برای هواخوری بیرون آمده اند.ایزابل که شیفته اخلاق خانم هایر بود با مهربانی آنها را خوش آمد گفت.کارلایل و دیگران نیز هر یک به نوبه آنها را خوش آمد گفتند.خانم هایر که در عین ناراحتی باز می خواست در شادی و نشاط دیگران شرکت کند روی به کارلایل کرد و خنده کنان گفت:

«ارجیبالد:من باید چقدر زن خوبی باشم که با وجود کسالت و بستری بودن باز به عیادت یک بیمار بستری می آیم.راستی از شنیدن حادثه ای که برای جویس رخ داده است خیلی متاثر شدم.»

فرانسیس له ویزون که چند قدم دور از آنها بود نگاهی بدان سمت کرد.از دیدن خانم هایر و باربارا متحیر شد،تعجب او مربوط به زیبائی و قشنگی باربارا هایر بود،زیبائی باربارا او را متوجه خود ساخت،اشتیاق پیدا کرد که نزدیک رفته و به این دختر معرفی شود.پس به سوی کارلایل و دیگران رفت و کارلایل نیز او و خانم هایر و باربارا را به هم معرفی کرد.چند کلمه ای بین آنها رد و بدل شد و بار دیگر فرانسیس ویلیام کارلایل را با خود برد و هردو بازی کنان از جمعیت دور گردیدند.

در بین راه کارلایل و باربارا صحبت کنان جلو افتادند.خانم ایزابل نیز با خانم هایر گرم صحبت و گفتگو بودفکارلایل رو به باربارا کرده گفت:

«باربارا،مادرت امروز افسرده تر از سابق به نظر می آید،ولی مثل اینکه کمی حالش بهتر شده.»

افسردگی او علت دیگری دارد،می دانید برای او چه پیش آمدی کرده است؟»

کارلایل از منفی داد و جواب باربارا در دنباله پرسش خود گفت:

«امروز صبح پدرم به اطاق من آمد اطلاع داد که مادرم حالش بد شده و تب شدیدی دارد.به محض شنیدن این حرف پیش خود حدس زدم که باز باید خواب دیده باشد.شما می دانید که مادرم به خواب اعتقاد دارد و سابقا نیز دوبار خواب دبد و در هر دوبار حوادثی راجع به ریچارد بیچاره رخ داد.به این جهت در اعتقاد خود نسبت به تاثیر خواب راسخ تر شده است.بی درنگ به اطاق او رفتم و اتفاقا اولین حرفی که به من زد موضوع خواب بود.

«من تصور می کردم مرور زمان او را به موهوم بودن این چیزها آشنا کرده و دیگر تحت تاثیر واقع نمی شود.»

امروز صبح هم راجع به پوچ بودن این موهومات با او گفتگو کردم.خود او هم موافق بود که حق با من است ولی در عین حال نمی تواند از تفکر درباره آنها خودداری کند.

کارلایل به فکر فرو رفت.توپ بازی یکی از بچه ها را که اتفاقا جلوی پای او افتاده بود از زمین برداشته در دست گرفت و کمی با آن بازی کرد،آنگاه مانند کسی که باخود حرف می زند گفت:

«معمای عجیبی است.هیچ گونه راه حلی برای آن پیدا نمی شود:هرچه می گذرد باز هم تغییری در این اوضاع و احوال پیدا نمی شود.»


romangram.com | @romangram_com