#سقوط_یک_فرشته__پارت_134
«فرضا بفهمد چه خواهد شد؟مگر می تواند جلو عاطفه مادرو فرزندی یا برادر و خواهری را بگیرد؟همه کس که مثل خودش سخت دل نمی شود.»
«باربارا،آهسته،آرام.این چه حرفی است می زنی،می دانی پدرت سوگند یاد کرده است که هرموقع به ریچارد دسترسی پیدا کند فورا او را تسلیم دادگاه نماید.می دانی وقتی تصمیم به کاری گرفت هیچ مانعی نمی تواند او را از انجام کار بازدارد،پدرت معتقد به گناهکاری ریچارد می باشد از طرفی دیگر آدمی است فوق العاده... »
«فوق العاده بی فکر و بی مغز.»
«باربارا.از تو انتظار ندارم درباره پدرت چنین حکم کنی.برعکس فوق العاده پای بند حق و عدالت است بطوری که حتی پسر خودش را هم حاضر است فدای عدل و عدالت کند.منتها ما معتقدیم ریچارد بی گناه متهم شد.این موضوع دیگری است که تا ثابت نشود پدرت او را نخواهد بخشید.»
«عقیده شما هرچه باشد به عقیده من پدرم اگر بخواهد به دست خود و بدون تحقیق و تامل پسرش را به دست مجازات بسپارد آدم بی فکری است.»
***
عصر آن روز بار دیگر باربارا به اطاق مادر خود رفته و در آنجا گفتگو از جویس و حادثه ای که برای او رخ داده بود به میان آمد.خانم هایر روی به دختر خود کرده گفت:
«باربارای عزیزم،من از این پیش آمد خیلی متاسفم.می دانی جویس دختر محبوب و نجیبی است.خیلی میل دارم امروز با هم به ایست لین برویم و تحقیقی از احوال او به عمل بیاوریم.»
قلب باربارا از شنیدن این حرف به تپش افتاد.رنگ از چهره اش پرید.بار دیگر خاطرات نهفته در او بیدار و سرپوش از روی آتش درونش برداشته شد.باربارا همانگونه که خود به کارلایل گفته بود از آن دخترانی نبود که زود دل بدهد و زود دل برگیرد.در حدود هفت سال از ازدواج کارلایل با خانم ایزابل می گذشت.در این مدت باربارا بدون اینکه راز نهان خود را با کسی در میان گذارد،در آتش عشق می سوخت و هر قدر روزگار بر او می گذشت عشق و علاقه او محکم تر و راسخ تر می گردید و می توان گفت اهتمام او به پنهان داشتن غم نهانی بیش از پیش باعث رسوخ و استحکام آن شده بود.کسی که با این دختر مواجهه می کرد و ظاهر متین و ارام و حالت خونسردی کامل او را می دید نمی توانست تصور کند که زیر این پرده ظاهر حالتی هیجان آمیز وجود دارد و زیر این سطح آرام طوفان و انقلابی سهمگین برپا است.امروز نیز چون نامی از ایست لین و رفتن به خانه کارلایل به میان امد بر شدت این طوفان افزوده شد.تصور اینکه پس از ساعتی ممکن است با کارلایل مواجه گردد او را به هیجان آورد.همین که کمی آرام شد روی به مادر خود کرده گفت:
«مادرجان به چه وسیله خواهید رفت،قصد دارید پیاده بروید؟»
«بلی دخترجان،حال من برای پیاده رفتن مساعد است.از موقعی که خودم را وادار به راه رفتن کرده ام حس می کنم حالم بهتر است.به نظر تو چه موقع برویم؟»
«به نظر من اگر ساعت هفت آنجا باشیم مناسب تر است زیرا تا آن وقت شام خورده و حاضر برای پذیرائی هستند.»
خانم هایر بدون چون و چرا با پیشنهاد باربارا موافقت کرد.
romangram.com | @romangram_com