#سقوط_یک_فرشته__پارت_133

«آیا هیچ به یاد نمی آورید که این آدم مثلا"بلند قامت بوده یا کوتاه قد موی سیاه داشت یا طلایی.»

«هیچ به یاد نمیاورم.اصلا"مثل این است که یک پرده جلوچشمانم کشیده شده ممکن است کمی بلند قامت بوده باشد ولی خودش روی صندلی نشسته واتاوای بتل روی شانه اوخم شده با او حرف میزند درخواب چنین به نظرمی آمد که ریچارد ازپشت پنجره اورا نگاه می کرد ولی خیلی می ترسد مبادا این شخص وی را دیده به دست پاسبان بسپارد به این جهت سعی می کرد خودرا پنهان نگاه دارد.تو و من نیزهردوازاین موضوع میترسیدیم.باربارا میبینی چقدرهولناک است؟»

«مادرجان کاش می توانستی ازاین خوابها جلوگیری کنی.تأثیرفوق العاده بدی درسلامت شما دارد.»

«باربارا می خواهم بدانم چرا راجع به مشخصات این شخصی که درخواب دیده ام پرسش هایی کردی؟»

بدیهی است باربارا نمی توانست ونمی خواست درچنین موقعی پاسخ صریح وروشنی به مادرش داده باشد.جواب او گنگ و مبهم بود.حال مزاجی مادرش اقتضا می کرد که قضایای راجع به تورن را عجالتا"با وی درمیان نگذارد.خانم هایردردنباله شرح وبیان خود گفت:«خواب دیشب من به قدری صریح و روشن ودرنظرمن قطعی و مسلم بود که چون بیدارشدم حال کسی را داشتم که قاتل حقیقی را درجوارخود ونزدیک به خود می بیند.هنوزهم به نظرمن چنین میرسد که قاتل هلیجوان یا دروست لین می باشد یا امروزوفردا به وست لین خواهد آمد.البته عقل سلیم به من حکم می کند که تحت تأثیررویایی که اصل و منشاءآن معلوم نیست واقع نشود ولی چه کنم نمی توانم ازهجوم خیالات جلوگیری نمایم.آه باربارا.باربارا این محنت و بدبختی کی به پایان می رسد.این لکه بدنامی چ وقت ازدامن خانواده ما زدوده می شود.روزها هفته ها ماهها و سالها پشت سرهم می آیند و میروند ولی روزنه امیدی درزندگانی ما پیدا نمی شود.ظلمت و بدبختی ازسرما دست برنمی دارد.پسربدبختم به اتهام خلافی که مرتکب نشده باید دربه درباشد.پدرش ازبردن اسم اوننگ دارد.آه چه بدبختی جبران ناپذیری.»

باربارا چیزی نمی گفت.ساکت و صامت بود.نگاهی به چهره پریده رنگ مادرستم دیده افکند،سراورا دردامن گرفت،اورا نوازش کرد، صورت خود را به صورت مادرچسبانید.میدانست درچنین حالتی با حرف نمی توانم باری ازدوش اوبرداشت.خانم هایردردنباله جرفهای خود چنین گفت:

«حال من روزبه روزبدتروخراب ترمی شود.نزدیک است برای دیدن ریچارد پردرآورم به یاد داری چندی قبل آخرین باری که ریچارد به اینجا آمد نتوانستم اورا ببینم و دوکلمه با اوحرف بزنم،برای گرفتن اوآمدند،خدا چنین خواسته بود که بی گناه گرفتارنشود، ازآن معرکه سالم به دررفت ولی بعدازآن رفتارپدرش با ما بکلی تغییرکرد.معلوم نیست این بدبختی کی به پایان رسد.دفعه پیش که اورا دیدم با او حرف زدم هفت سال پیش بود.ازماتقاضا کرد صدلیره به او بدهیم،ازآن موقع تاکنون هفت سال می گذرد.برای کسی که دربسترراحت می خوابد هفت سال چیزی نیست ولی برای کسی که دربه دروبی خانمان است وازسایه خودش هم بیم دارد چقدردشوار و طاقت فرسااست.»

«مادرجان،مادرجان اینقدرفکرخودت را متوجه این قضیه نکن،مریض وبیمارمی شوی.»

288-293



«باربارا من مریض و بیمار هستم.»

«صحیح است ولی این غصه و هیجان بر شدت بیماری و مرض می افزاید،مردم می گویند که در هر هفت سال تغییراتی در اوضاع و احوال مردم رخ می دهد،امسال سال هفتم است.شاید در احوال ریچارد هم تغییراتی حاصل شود شاید از این اتهام تبرئه شود،ناامید نباشید.»

طفل عزیزم،البته ناامید نیستم ولی نمی توانم از رنج و اندوه درونی جلوگیری کنم شاید روزی حقیقت روشن شود و پسر بینوایم از زیر بار اتهام بیرون آید،پس از آن سکوتی بین این دو نفر برقرار گردید.پس از اندکی خانم هایر رو به باربارا کرده گفت:«باربارا ما باید هرگونه بدبختی را تحمل کنیم و دم برنیاوریم مبادا پدرت بفهمد و متوجه شود که گفتگوئی از ریچارد به میان می آید.


romangram.com | @romangram_com