#سقوط_یک_فرشته__پارت_131
«مادرجان،شما را چه می شود؟مدتی بود که این گونه شما را پریشان خاطرندیده بودم.دیشب که به بستررفتید حالتان بد به نظرنمی رسید.چطورشد که شما را این گونه آشفته می بینم.»
خانم هایربرای اینکه مطمئن شود شوهرش درآن نزدیک نیست و گفتگوی آنها را نمی شنود نگاهی به اطراف خود نمود وچون اطمینان یافت که دراین حوالی کسی نیست درپاسخ دخترخود چنین گفت:
«باربارای عزیزم.شب گذشته بازخواب پریشانی دیدم.یکی ازآن رویاهای شوم که چون به یاد آن می افتم سراپای وجودم به لرزه درمیاید.»
باربارا برای اینکه مادرخودرا تسلی داده باشد گفت:«آه مادرجان،مادرجان شما چرا بی خود عنان به دست فکروخیال می دهید. یک خواب و رویا که اصل و منشاءندارد چرا باید شما را این گونه پریشان خاطرکند.تعجب می کنم شما که درتمام مسائل زندگانی تا این اندازه دارای عقل سلیم هستید این چه اعتقادی است که به خواب و رویا ازخودتان نشان می دهید.»
خانم هایردست باربارا را دردست گرفت.آنها را به لبان مرتعش وسوزان خودچسبانیده وگفت:
«طفلک عزیزم،توراست می گویی ولی تقصیرمن چیست؟من به اختیارخود خوابی نمی بینم.به قصد دیدن رویایی به بسترنمی روم. شب گذشته هنگامی که می خواستمبه بستربرم چنین چیزی درمخیله من خطورنمی کرد.چه کنم اختیارازدست من خارج است.این رویاها تأثیرفوق العاده شدیدی درمن دارد.مرا بیچاره و ناتوان می کند.مرا به عذاب الیم دچارمیسازد.دیشب من ابدا"به فکرریچارد نبودم.با وجود این نتوانستم ازاین رویا جلوگیری کنم.دراین صورت چطورمی توانستم جلو این خوابها ورویاهای پریشان را بگیرم.»
«مادرجان،به نظرمن میامد که خیلی وقت بود توازاین خوابها ندیده بودی یادت هست آخرین خوابی که دیدی کی و چه موقع بود؟»
«ازآن موقع تاکنون چندین سال میگذرد.نزدیک بود آن خواب را به کلی فراموش کنم.ازتحت تأثیرآن خارج شودم ولی این رویای شوم دیشب مرا به کلی ناراحت کرده است.»
«این خواب مگرخیلی وحشت انگیزبود؟»
«خیلی مرا به وحشت انداخت.خواب دیدم قاتل حقیقی هلیجوان به این ناحیه آمده،به خانه ما آمده و درهمین خانه با ما روبرو شده و...»قبل ازاینکه حرف خود را تمام کند ناگهان دربازشدوچارلتون هایرباقیافه درهم و عبوس خود درآستانه درایستاده خیره خیره به باربارا نگاه می کرد.بیچاره خانم هایرازاین حادثه غیرمنتظره به طوری دچارترس و وحشت شده بود که مانند برگ خزان می لرزید. بیچاره گمان می کرد چارلتون هایرگفتگوی آنان را شنیده و چنین خشمناک شده است.چارلتون زیاد دراین حالت نماند.پس ازاین لحظه ای با صدایی خشن و دلخراش فریاد کرد:«باربارا چرا زودترنمیروی صبحانه بخوری مگرمی خواهی مستخدمین را تاظهرمعطل کنی.»
خانم هایرمانند کسی که عجزولابه کند نگاهی استرحام آمیزبه چارلتون هایرنموده جواب داد.
«عزیزم،ببخشید،الساعه خواهد آمد من ازاون تقاضا کردم که چنددقیقه پیش من بماند.»
چارلتون هایربدون اینکه کلمه ای برزبان براند ازآستانه درخارج و ناپدید گردید.خانم هایربا رنگ و روی پریده روی به باربارا کرده و گفت:«باربارا تصورنمی کنی پدرت گفتگوی مارا شنیده و فهمیده باید که راجع به ریچارد صحبت می کنیم اگرملتفت شده باشد چه خواهیم کرد.»
romangram.com | @romangram_com