#سقوط_یک_فرشته__پارت_130

فصل بیست وسوم

ازروزی که محاکمه غیابی ریچارد هایر دردادگاه صورت گرفته و آن حادثه درخانه چارلتون هایر وقوع یافت روابط چارلتون با زن و دخترش خیلی تیره تروخشک ترشده بود.اطلاع ازاینکه زن و دخترش بدون اطلاع او ریچارد را درخانه پذیرفته و این آدم کش، خیانت پیشه را پیش خودراه داده اند اورا برآشفته ترازپیش ساخت.ازآن به بعد ندرتا"گفتگوئی بین آنها رد و بدل می شد و خانم هایروباربارجرأت اینکه لب ازهم گشوده شمه ای ازآنچه را که می دانستند بوی بازگویند نداشتند.اونیزدیگرنه توضیحی ازآنها خواست و نه گفتگوئی ازحادثه آن روزبه میان آورد.همین قدرمتأثربود که ریچارد ازدست مأمورین گریخته و گناه و جنایت اوبدون مجازات مانده است.

صبح روزی که فرانسیس له ویزون درقصرایست لین اقامت کرد خانم هایرباحالی پریشان و آشفته سرازبسترخواب برداشت.خانم هایرازپنجره اتاق خود نگاهی به بیرون افکند.هوای فرح انگیزخارج به جای اینکه اورا به نشاط آورد افسرده تروگرفته تر ساخت. هیجان او به قدری شدید که گویی تبی سوزان سراپای اورا فراگرفته است.

آن روز صبح برخلاف سایرروزها چارلتون هایر دستورداده بود صبحانه اورا دراتاق خانم هایرحاضرکنند.هنگامی که برای صرف صبحانه به آنجا رفت مشاهده کرد که زنش با حال ناتوان روی بسترافتاده است.روز به او کرده با لحنی خشک و عاری ازهرگونه احساسات پرسید«موقع صبحانه است چی میل داری؟چه می خواهی برایت بیاورند.»

«خیلی ممنونم.نمی توانم چیزی بخورم.هیچ اشتها ندارم.فقط چای می خواهم.»

«بچه کوچولو که نیستی.بالاخره باید چیزی بخوری.میل داری تخم مرغی برایت نیم گرم کنم.»

خانم هایرسری به علامت منفی تکان داده وگفت:«خیرعزیزم.چیزی میل ندارم.خیلی کسل هستم.»

چارلتون هایربرآشفته گفت«تو همیشه دم ازناخوشی و بیماری میزنی،توبیش ازاینکه جسمت مریض باشد فکرت خراب وبیماراست. نمی دانم توچرا اینقدرفکرهای بی اساس می کنی.مادام که تو تصورمی کنی بیمارومریضی بیمارخواهی ماند مگراینکه تکانی به خودت بدهی و خودت را ازدست این فکرهای پوچ برهانی.»

«چارلزعزیزم.اینطورنیست.بیم اری و ضعف من روزبه روزشدت می کند.به کلی ازخورد وخواب بازمانده ام.امروزحالم فوق العاده بد است.نمی توانم ازبسترخارج شوم.»

«من ازکسالت ممتد خسته شده ام باید بروم به کارهایم برسم.دخترت را به سروقت تو خواهم فرستاد.خوددانی با او به شرطی که هردو مواظب باشید اوضاع چندروزگذشته تجدید نشود.آه ای پسرناخلف که اگرروزی دستت به دستم رسید شخصا"ترا تا پای دار خواهم برد تا این ننگ را ازدامن این خانواده پاک کنم.»این به گفت و ازاطاق خارج شد.

دوسه دقیقه بعد بارباروارد شد.شنلی ازحریرسفید بردوش انداخته گردن و سینه اش ازآن بیرون بود.

تبسم نمی کرد.آرام و ساکت از درآمد یکسربه سوی مادرخود رفته خم شد و بوسه ای بررخسارمادرزد.

چندی بود اخلاق و رفتارباربارا نسبت به سابق به کلی تغییریافته و آدم دیگری شده بود.گویی یأس و شکست وناکامی ازاین دخترسرکش و ازرده حال موجودی ملایم،پرمهرومحبت،داکاروصم یمی به وجود آورده،جانشین باربارای خشن و تند مزاج کرده بود.غم و اندوه روح و فکراورا تصفیه کرده اورا ملایم و آرام ساخته وبه این جهت طرز رفتاراو با اطرافیان به کلی تغییریافته بود. تغییراحوال او بهترین مایه تسلی این مادر دردمند شمره می شد.با لحنی ملاطفت آمیزودلنوازازمادرخود پرسید:


romangram.com | @romangram_com