#سقوط_یک_فرشته__پارت_127

آهسته طفل محبوبم آهسته مادرت وحشت خواهد کرد بگو ببینم چه شده است .

ایزابل شروع به صحبت کرد اعتراف نمود که بر خلاف دستور جویس از اطاق بیرون آمده و در زیر باران بر روی علفها دویده و جویس نیز برای بردن او خارج شده و اتفاقا پایش در روی علفها لغزیده و افتاده و ظاهرا زانویش شکسته است . طفل بینوا در حین شرح موضوع حالت مقصری را داشت که مرتکب گناهی بزرگ شده و دچار ندامت و پشیمانی گردیده است ضمن صحبت گریه میکرد و تاثر و تالم خود را نسبت باین حادثه بدین نحو نشان میداد کارلایل پیشانی طفل را بوسید او را بدست ایزابل سپرد و خود بطرفی که کودک نشان داده بود روانه شد.

جویس در همانجا که لغزیده افتاده بود بدون حرکت روی زمین نقش بسته و حرکت نمی کرد هنگامی که کارلایل ببالای سر او رسید تازه بهوش آمده چشمان خود را گشود چون کارلایل خواست او را از جای بلند کند ناله ای کرد و گفت:

خیر آقا استدعا می کنم مرا بحال خود بگذارید گمان میکنم پایم شکسته باشد.

کارلایل چون چنین دید او را بحال خود گذاشته منتظر رسیدن کمک ماند و ضمنا کیفیت وقوع حادثه را از او پرسید جویس پاسخ داد:

خانم ایزابل کوچک ا زاطاق خارج شده بمیان باغ دوید و باران میامد ترسیدم مبادا سرما بخورد برای بردن او بیرون آمدم اتفاقا در این سراشیبی پایم را روی علفها لغزید و افتادم معلوم شد توضیحات ایزابل کاملا درست و مطابق واقع بوده است این دختر کوچک حساسیت فوق العاده حس رحم و شفقت و مهر و محبت را از مادر و روح آزادگی و آزاد منشی و راستگوئی را از پدر پارت برده جامع صفات پسندیده بود.

در این حین یکدونفر از مستخدمین رسیدند کارلایل با کمک آنها جویس را بلند کردند او را باطاق بردند و فورا کالسکه خود را برای آوردن پزشک فرستاد و خود با ایزابل مشغول پرستاری جویس شد ایزابل لوسی کوچک را میدید خطائی کرده و خطای او باعث وقوع این حادثه شده است با کمال مهر و محبت بدور تختخواب جویس میگردید و سعی میکرد او را کمک کند.

در همین موقع پسر بزرگ کارلایل از در وارد شده بسوی مادر خود رفت و اهسته در گوش او گفت مادر جان یکنفر آقا آمده در اطاق پائین است . میخواهد شما و پدرم را ببیند میگوید الساعه از راه دوری وارد شده است .

-قلب ایزابل بیکباره فرو ریخت رعشه سختی بر اندامش افتاد آیا خود اوست؟

آیا فرانسیس له ویزون وارد شده از پسر خود پرسید ندانستی این آقا کیست؟

نه مادر جان وقتی مرا دید خواست مرا بغل کند و ببوسد. من خیلی ترسیدم اصلا از نگاه کردن او و از چشمهای او بدم آمد مثل جغد بادم نگاه میکند.

بروبپدرت بگو یکنفر از بیرون آمده میخواهد او را ببیند.

پسر بچه از او دور شده بسوی پدر خود رفت ایزابل کوچک با چهره ای که از شرم و خجالت برافروخته شده بود بسوی مادر خود رفته سر بزانوی مادر نهاده با کلماتی بریده گفت:


romangram.com | @romangram_com