#سقوط_یک_فرشته__پارت_120
تقاضای ایزابل حقیقی و صمیمانه بود. در این لحظه حس میکرد مادام که در جوار کارلایل باشد از هر خطری مصون و محفوظ است. « کارلایل با مهر و لطفی که مخصوص دلداگان پاکباز است جواب داد البته ایزابل هیچوقت نمیخواهم تو را از خود دور کنم ، دوری تو مرا بیشتر رنج میدهد و آزار میکند.»
***
هنگامی که ایزابل به خانه خود رسید کسالتش رفع شده بود. دیدار اطفال جانی تازه به او بخشید. سرور و مسرتی که در آغاز ورود از دیدن این کودکان در دلش راه یافت. ولی چون چند روزی گذشت رفته رفته احساسات و افکاری پریشان در دلش راه یافت یا بهتر بگویم عواطف خفته او بار دیگر بیدار شد. حالت او در این هنگام شبیه کسی بود که تمام عزیزان و نزدیکان خود را از دست داده و یکه و تنها و بدون یار و یاور به سر میبرد و با محنت تنهایی و بی مونسی دست به گریبان است خود را در محیط خانه بیگانه و غریب میدید و از این رو رنج میبرد.
بارها برای رهایی از این احساسات و افکار که میدانست منافی قانون عفت تقوا میباشد کوشیده و سرزنش ها نمود مسئولیت های زندگانی و تمام عواملی را که نقطه ارتباط بین او و زندگانی آبرومند او بود پیش خود مجسم میکرد و به استعانت آنها نقش خیال فرانسیس را از صفحه خیال خود میزدود ولی هنوز نفسی به راحتی نکشیده بود که قیافه زیبای این جوان در برابر دیده اش مجسم میشد. گاه پیش خود فکر میکرد که اگر بتواند بار دیگر فرانسیس را ببیند یک ساعت ، یک روز ، یک لحظه از محبت او لذت ببردم قلب و دلش آرامش یافته و بعد از آن خواهد توانست او را برای همیشه فراموش کند. قیافه فرانسیس له ویزون همیشه در پیش نظرش مجسم میشد. روزها محور تمام افکار او را خیال فرانسیس تشکیل میداد و شبها در عالم خواب او را میدید که مانند پیش خندان خندان بسوی او میامد. طولی نکشید که ایزابل بکلی مغلوب این خیالات شد و هرقدر بر قدرت این خیالات و آرزوها میفزود خود را حقیرتر و ناتوان تر میدید تا آنجا که دیگر ایزابل وجود نداشت و هرچه بود فرانسیس بود.
رویاهای شبانه او بیش از هر چیز او را آزار میداد و مانند شمشیر دو دم از هر سوی فرود می آمد زخمی منکر بر دل و قلب او وارد میکرد. از بکجانب چون میدید آنچه که دیده خواب و خیالی بوده و در عالم حقیقت فزلنسیس له ویزون وجود ندارد رنج میبرد و از جانب دیگر چون خود را مقهور این احساسات میدید و مشاهده میکرد که حتی در خواب نیز فکرش به فرانسیس توجه دارد
259-261
درپیشگاه وجدان خود سرافکنده بود و خود را موجودی پست و بدمنش میافت.
خلاصه دو موجود مختلف، دو عنصر متضاد و مقابین که از هر سوی نقطه مقابل هم بودند جای ایزابل را گرفتند. یکی از این دو زنی بود شریف، دوستار آبرومندی و تقوا و فضیلت که کاملأ مسئولیت های اخلاقی و اجتماعی خود را میدانست و آرزو میکرد که این شور عشق متوجه شوهر و خانواده و اطفال وی گردد بعبارت دیگر عاشق عشق بخانه و خانواده بود و آرزو میکرد بتواند کارلایل را با همین شور و عشق هیجان انگیز دوست داشته و سعادت او را با صمیمیت و محبت خود تکمیل کند. آن دیگر زنی بود دلداده، شیدائی و عاشق پیشه که هر چه میدید فرانسیس بود. بارها شخصیت اولی علیه دومی برخاسته و سعی میکرد آنرا از میانه بردارد ولی از عهده برنمیامد.
فصل بیست و دوم
romangram.com | @romangram_com