#سقوط_یک_فرشته__پارت_119

بهمین جهت بیش از پیش بشوهر خود چسبید. میخواست او را تکیه گاه خود قرار دهد. میخواست بوسیله او از گرداب رهائی

256-258



یابد میخواست با کمک او بر فراز عظمت اخلاقی قرار گیرد و به همین امید با جبهه گشاده و قلبی پر از امید عازم مسافرت به سوی وطن خود شد.

***

در همان روز فرانسیس له ویزون به دیدن کارلایل آمد و پس از ادای تعارفات معموله از او پرسید که آیا پیتر را ملاقات کرده و راجع به او گفت و گویی نموده است یا خیر. کارلایل با خوشرویی و مهربانی جواب داد « خیر متأسفانه تاکنون به قدری گرفتاری داشته ام که نتوانسته ام به ملاقات او بروم ولی این بار به محض مراجعت ترتیب دیدن او را فراهم خواهم کرد و امیدوارم بتوانم به شما مساعدتی کنم.»

بیچاره کارلایل! چگونه میتوانست حدس بزند که همین اقدام او جریان سرنوشت خود او را به کلی تغییر داده و حقایقی تلخ از پرده بیرون خواهد افکند که تصور آن نیز برای هرکسی محال بود!

بعد از ظهر آن روز کارلایل و ایزابل و مستخدمین آنها قصد عزیمت به انگلستان حرکت کردند. فرانسیس نیز تا کنار دریا به مشایعت آنها رفت. با آنها وداع گرمی به عمل آمد و به هنگام حرکت مجددا از کارلایل تقاضا نمود که مساعدت خویشتن را از وی دریغ ندارد. کارلایل نیز خنده کنان وعده خود را تجدید کرد او را وداع نمود. بازوی ایزابل را گرفته داخل کشتی شد ایزابل به روی صندلی در محلی که دریا کاملا نمایان بود قرار گرفت و شوهرش در کنار او ایستاده بود کشتی به حرکت در آمد ناگهان چشم ایزابل در ساحل دریا به فرانسیس افتاد که ایستاده و چشم خود را به او دوخته است.

دیدار او به این وضع و تصور اینکه از این پس او را نخواهد دید لرزه بر اندام ایزابل افکند و چنان تکانی خورد که کارلایل متوجه او گردید و به تصور اینکه سرما او را اذیت میکند پرسید:

« ایزابل چرا می لرزی اگر سرما تو را اذیت می کند بالاپوش برایت بیاورم»

« نه. ارچیبالد. برعکس ؛ خیلی راحت هستم حس میکنم که خوشبختی من در حضور تو کامل است»

« پس چرا می لرزیدی؟»

ایزابل با لکنت زبان جواب داد. « هیچ ارچیبالد. فکر میکردم اگر تو مرا میگذاشتی و میرفتی پایان کارمن به کجا میکشید. ارچیبالد از تو تقاضائی دارم هیچوقت مرا از خودت دور نکن هیچ نگذار ولو یک روز بین ما چدائی بیفتد مرا همیشه در جوار خودت نگاه دار.»


romangram.com | @romangram_com