#سقوط_یک_فرشته__پارت_118
-ایزابل،این عذر تو به هیچ وجه موجه نیست،برای چه باید از ماندن در اینجا خسته شده باشی در صورتی که تا این اندازه به حال تو مفید و موثر است.به نظر می رسد علت چیز دیگری است اگر چنین باشد چرا از بیان موضوع مضایقه می کنی؟مگر به عشق و علاقه من نسبت به خودت شک داری؟بگو ببینم موضوع چیست؟
بیچاره ایزابل چطور می توانست حقیقت را برای کارلایل بازگوید.کارلایل از عشق و علاقه و صمیمیت خود با او صحبت کرده بود.آیا می توانست تردیدی در این زمینه به خود راه دهد؟آیا می توانست اطمینان به آنچه کارلایل می گوید داشته باشد؟خاطرات خفته در او بیدار شد.صدای ویلسون که از مسموم شدن او به دست باربارا گفت وگو می کرد در گوشش طنین انداز شد.طرز رفتار کارلایل با خانواده چارلتون هاپر در برابر دیده اش مجسم گردید.نمی توانست خود را به طوری اقناع کرده و دلیلی برای رد یا قبول حرف های او در نظر گیرد.بالاخره حس اعتماد و اطمینان بر شک و وسواس و حسد زنانه غلبه کرد.تبسمی نمود،احساسات عجیبی در دلش را یافت.به نظرش رسید بهتر است حقاقیق را به شوهر بگوید و تا آن جا که ممکن است وی را بر جریان اوضاع و احوال خود در این چند روزه آشنا سازد.
بدیهی است که در همین حال نیز اعتراف به عشق و محبت خود نسبت به فرانسیس برایش دشوار بود و از طرف دیگر نیز صلاح نمی دانست اظهارات فرانسیس را به شوهر بازگوید.ایزابل بالاخره شوهر خود را دوست می داشت،شریف،محترم و جوانمردش می شمرد به این جهت نمی توانست باعث ناراحتی فکر او شده،او را در کشمکشی اندازد که پایانش نامعلوم است.بلکه چنین به نظرش رسید که به کارلایل بگوید قبل از صورت گرفتن زناشویی نسبت به فرانسیس احساساتی در دل داشته و به همین جهت اینک مناسب نمی داند در مصاحبت او بماند.اگر این اندازه شهامت و جرات در این زن وجود داشت،اگر دارای این اندازه تصمیم و شجاعت اخلاقی بود،اگر در همین لحظه سر به سینه شوهر گذاشته او را بر حقایق واقف می کرد.نه تنها به پشتیبانی جوانمردی و علو طبع و مهر و علاقه شوهر می توانست بر احساسات نامطلوب خود نسبت به فرانسیس غلبه کند،بلکه جریان سرنوشت او به کلی تغییر می یافت.
253-255
چرا باز ساکت ماند؟ چرا از بیان حقیقت خود داری کرد؟ برای چه خویشتن را تحت حمایت مهر و عطوفت کارلایل جای نداد؟ بعدها که در گودال بدبختی و دربدری سرنگون گردید، هر لحظه این دقایق را بخاطر میاورد خود را بباد ملامت گرفته و بر حادثه ناچیزی که باعث سکوت و بالاخره منجر به سقوط او گردید لعنت می فرستاد. قبل از اینکه زبان گشوده پرسش کارلایل را پاسخ گوید کارلایل دست بجیب برده پاکت سربسته ای بدست او داد فاصله ای که در این میان پیدا شد برای سرد کردن آتش گرم ایزابل کفایت کرد هیجان اولیه اش که او را وادار به ابراز حقیقت میکرد فرو نشست فکرش از موضوع منحرف و متوجه پاکت شد و آنرا از دست شوهر گرفت.
ایزابل پاکت را گشود نامه ای بود از طرف خانم کورنی مندرجات آن مانند اخلاق و رفتار کورنی خشک و بیروح و خشن و عاری از لطف بود. اختصاراً سلامتی اطفال را اطلاع داده نوشته بود در جریان اوضاع تغییری رخ نداده است در پایان نامه چنین نوشته بود میخواستم مفصل تر از این کاغذی بنویسم ولی بارباراهایر که غالبا ما را تنها نمیگذارد و سراغ ما میاید از در وارد شد و من نامه را خاتمه دادم.»
باربارا! باز هم این دختر؛ باز هم این رقیب دیرین؛ تصور اینکه در غیاب وی بارباراهایر مصاحب دائمی شوهرش و خانم کورنی بوده است او را بکلی رنجور و دردمند ساخت. حسد، بدبینی و بخل با تمام قوا بر وجودش مستولی شد و حس اعتماد و اطمینان او را نسبت به کارلایل تحت الشعاع خود قرار داد پرده سیاهی جلو دیده گانش کشیده شد. بیکباره احوال روحی یک لحظه پیش خود را فراموش کرد تمام آن افکار و تصورات و تصمیمها و تردیدها مانند اشباحی مبهم در اعماق بدبینی ها بشکل مشخص و معلوم در برابر دیده او باقی ماند و آن نیز تصویر باربارا هایر بود باینجهت ساکت ماند از راز نهانی خود از آنچه که ویرا آن نقطه دور میساخت حتی کلمه ای بر زبان نیاورد و فقط دوری اطفال و دوری از خانواده را بهانه قرار داد ابرام و اسرار نمود بالاخره عنان اختیار بدست گریه داد و با اینحال از کارلایل تقاضا کرد او را بر جای نگذارد.
کارلایل که از محرک درونی ایزابل بی اطلاع بود این حالت را حمل به تنهائی کرده خنده کنان گفت ایزابل اگر تو تا باین اندازه مایل بمراجعت باشی چگونه میتوانم با میل و رضای تو مخالفت کنم در صورتی که تمام سعی و کوشش من برای تهیه وسایل آسایش است، بسیار خوب. اگر میل بمراجعت داری با هم خواهیم رفت.»
این حرف و این اظهار موافقت بیکباره احوال روحی ایزابل را تغییر داد. مانند کودکان که پس از مدتی محرومیت اجازه تفریح و بازی یافته اند شادی کنان از جای برجست. دست زنان و پای کوبان خود را بآغوش کارلایل افکند بوسه ها بر سر و روی او داد؛ از او اظهار سپاسگذاری کرد. در یک لحظه بکلی ماهیت این زن تغییر یافت؛ آدم دیگری شد؛ احساسات دیگری در وی پدید آمد، هیئت و شکل باربارا از نظرش ناپدید گردید. فکرش متوجه عوالم دیگری شد و قلب و روح خود را با حس حق شناسی نسبت به شوهر خویش مملو یافت.
کارلایل گفت عزیزم «بیاد داری هنگامی که پیشنهاد زناشوئی بتو کردم جواب دادی نسبت بمن احساس عشق نمیکنی ولی امیدوار بودی که عشق و محبت من در دلت راه خواهد یافت؟ گمان میکنم این پیشگوئی صورت قطعی خود گرفته باشد. این طور نیست؟»
چهره ایزابل از شرم و خجالت بر افروخته شد. میدید استحقاق این اندازه اعتماد و اطمینان را ندارد. برافروختگی چهره او حکایت از شرمندگی او میکرد ولی کارلایل که باز هم از محرک درونی او بی اطلاع بود او را بیش از پیش بسینه خود چسبانید.
ایزابل خود را خوشبخت می دید. بنظرش میرسید که عنقریب بر وسوسه درونی خود غالب خواهد آمد. می دید بیش از بست و چهار ساعت نخواهد گذشت که از فرانسیس له ویزون دور شده و دریائی بیکران حایل بین آنها خواهد بود. از طرفی احساس می کرد که دور بودن از فرانسیس برای او بمانند دور بودن از آفتاب است که سرچشمه نور و حرارت و حیات میباشد هر قدر بر رفتن خود بیشتر یقین حاصل میکرد به عمق احساسات عشق آمیز خود نسبت باین جوان بیشتر پی می برد. قبل از اینکه کارلایل وارد شود امیدوار بود که بزودی برتمایلات خود غالب آمده و خاطر خویشتن را متوجه شوهر و اطفال خود کند ولی اکنون میدید نمی تواند از این محل و مکان دل برگیرد و همخ چیز را بدست فراموشی بسپارد. میدانست اگر از فرانسیس دور شود تا مدتی ناراحت خواهد بود. ولی امید داشت که مرور ایام پرده فراموشی بروی قلب او خواهد کشید.
romangram.com | @romangram_com