#سقوط_یک_فرشته__پارت_113
« مگر چه آزاری از او به شما رسیده بود؟ »
این سؤال سر رشته ای برای بیان نکاتی که فرانسیس در نظر داشت به دست او داد. در جواب وی چنین گفت :
« می خواهید به من چه کار کرده باشد؟ همیشه اسباب زحمت من بود. می خواست در تمام اوقات مرا در اختیار خود داشته باشد. حسادت او به او اجازه نمی داد مرا با دیگری ببیند و من هم که تمام فکرم متوجه دیگری بود و همیشه آرزوی مصاحبت او را داشتم. » این تیر نیز مانند اولی مستقیماً به هدف رسید. حس کنجکاوی ایزابل بیش از پیش انگیخته شد. در این لحظه خیلی میل داشت بداند زنی که مورد محبت و توجه فرانسیس لهویزون واقع شده و او را به خود مشغول داشته چه کسی است. به این جهت روی به او کرده و گفت :
« شاید منظور شما بلانش شالونر باشد! »
ایزابل در این موقع به یاد آورده بود که چند سال پیش و در همان اوقات که فرانسیس به آن اشاره نمود گفتگوئی راجع به احتمال زناشوئی بلانش شالونر و فرانسیس در دهن ها بود. بلانش در آن هنگام هفدهمین مرحله زندگانی را می پیمود. دختری بس زیبا و قشنگ بود که بسیاری جوانان چشم به سوی او داشتند. فرانسیس با خانواده او طرح موافقت ریخته و غالباً به سر وقت آنها می رفت و همیشه و در همه حال ملاحت و دلربائی بلانش را می ستود.
فرانسیس در جواب ایزابل با لحنی استهزاء آمیز اظهار داشت.
« چه گفتید؟ بلانش شالونر؟ تصور می کنید من آنقدر به او اهمیت می دادم که در پی مصاحبت او باشم. خیر؛ کاملاً اشتباه کرده اید این دختر در نظر من لیاقت و قابلیت آن را نداشت که دل به او بدهم. برای من مصاحبت صدها همچون بلانش فراهم بود و به هیچکدام اعتنائی نداشتم. »
« من بارها از خانم اما واین شنیدم که از علاقه شما نسبت به بلانش صحبت می کرد. »
« خیر ببخشید. اگر موضوع بر سر بلانش بود خانم واین تا اندازه حس نمی ورزید. حسادت خانم واین این بود که می دانست دل من جای دیگر است. می دانست که من شب و روز از فکرش راحت نبودم. از او و امثال بلانش شالونر خیلی زیباتر و دلرباتر و بیشتر قابل پرستش بوده. خانم واین خوب فهمیده بود و به همین جهت آنقدر از خود حسادت بروز می داد. خیر خانم ایزابل منظور من کسی دیگر بود؛ دختری بود که در تمام این حوالی نظیر نداشت. من او را می پرستیدم. او را دوست می داشتم. منتها آرزویم دیدار او بود. امیدواری ها داشتم. ولی ناگهان حادثه ای پیش آمد و تمام آمال و آرزوهای من نقش بر آب شد. خانم ایزابل شما خوب باید بدانید چگونه دختری بود که قلب و روح مرا اسیر عشق خود کرده. »
این بگفت و چشمان خود را بر ایزابل دوخت. در لحن گفتار او، در طرز نگاه عاشقانه او، در اشاره و گفتگوی او اثری بود که کاملاً منظور او را واضح می کرد. تردید و تأمل جای نداشت. ایزابل کاملاً فهمید که روی سخن فرانسیس با خود او می باشد. اندامش به لرزه در آمد. سرش به دوران افتاد. خون در چهره اش جمع شد و برای اینکه فرانسیس متوجه اضطراب او نگردد روی به سوی دیگری کرده و منظره دریا را نگریست. فرانسیس به گفته ی خود چنین ادامه داد :
« در هر حال خانم ایزابل گذشته گذشت و دیگر برنمی گردد ولی شما هم قبول کنید که هر دوی ما مرتکب جهالت شدیم. اگر در دنیا دو موجود وجود داشته اند که برای عشق و محبت متقابل نسبت به هم آفریده شده و از هر حیث زیبنده هم بوده اند این دو موجود، ما دو نفر بودیم. من غالباً متوجه بودم که احساسات درونی مرا می خوانید ... »
ایزابل مانند کسی که از خوابی گران بیدار شود و یا از زیر نفوذ هیپنوتیزم رهائی یابد به خود آمده و تکانی خورد و با چهره برافروخته و قلب لرزان از جای برخاست و گفت :
« آقای لهویزون هیچ حاضر به شنیدن این مزخرفات و لاطلائلات نیستم. »
romangram.com | @romangram_com