#سقوط_یک_فرشته__پارت_112

چنین نتیجه گرفت که فرانسیس در خفا مراقب اوست. شاید هم همین طور بود. با وجود این آنقدر شهامت نداشت که به او بگوید از سر راه من کنار برو و با من نیاید ولی می دید برای این گریز و پرهیز عذری ندارد. فرانسیس در این مدت از این جاده ادب و احترام برکنار نشده و کوچکترین حرکتی که ایزابل آن را بهانه قرار دهد مرتکب نگردیده بود. همیشه آرزو می کرد که روزگار تندتر از حد معمول بگذرد، دوره اقامت او در این تقطه بیابان برسد و برای همیشه از فرانسیس دور شود. از طرف دیگر می دید هر قدر دوره معاشرت و مصاحبت این جوان با او بیشتر به طول انجامد تأثیرات آن بیشتر ظاهر می گردد. متوجه می شد که هرگاه فرانسیس را از دور ببیند چهره اش برافروخته می گردد، قلبش به شدت می زند و زانوهایش می لرزد. رفته رفته به این حقیقت پی می برد که برخلاف عقیده اولیه خود نیروی مقابله با این آزمایش سخت و شدید را ندارد. آرزو می کرد ماش از همان روز نخست آب را از سر چشمه بسته و از ایجاد این سیل عظیم که اگر اندکی نزدیک تر می آمد او را با خود می برد جلوگیری کرده بود. می دید هرقدر طغیان این سیل شدیدتر می شود از نیروی مقاومت وی می کاهد. با همۀ این ها به خود اطمینان داشت و روزشماری می کرد که کسی دوره اقامتش به پایان رسد و از این بند بگریزد. امروز نیز مانند سایر روزها در مصاحبت فرانسیس لهویزون به سر می برد.

ایزابل با فرانسیس لهویزون در کنار ساحل بر روی دو صندلی راحتی نزدیک هم نشسته و هر یک در دنیای اندیشه غوطه ور بود. ایزابل حالتی عجیب وصف ناشدنی داشت. احساسات مرموز و متضادی قلب او را میدان تاخت و تاز قرار داده و شور و هیجان سخت در وی پدید آورده بود.

در بین این افکار در هم، این حالات متضاد این آرزو های محال دائماً صدائی به گوش او می رسد و او را موجودی هرزه گرد می خواند و او را اندرز می داد که از این ورطه بگریزد.

آیا فرانسیس لهویزوناز این حقایق چیزی می دانست؟ بکنه احساسات ایزابل پی برده بود؟ می دانست این زن چگونه دست خوش هیجان های شورانگیز شده و در چه عذاب بزرگی به سر می برد؟ چندین ماه بعد از این قضایا و پس از وقوع حوادثی که اوضاع زندگانی ایزابل را بکلی واژگون ساخت روزی این جوان ضمن گفتگو بوی اظهار داشته بود که هیچ یک از احوال درونی ایزابل به روی پوشیده نمانده و بر تمام اسرار درونی وی آگهی داشته است. با وجود این نمی توان گفت ادعای وی صحت داشته یا فقط مبنی بر خودستایی و خود نمایی بوده است.





***





بیش از پانزده دقیقه این دو موجود نزدیک یکدیگر نشسته و ساکت بودند. بالاخره فرانسیس سکوت را در هم شکسته و خنده کنان گفت :

« ایزابل بیاد دارید یک روز عصر با شما و مرحوم پدر شما و خانم واین در ریچموند بودیم؟ همین آفتاب، همین آسمان، همین نسیم فرح بخش چه روز خوشی بود! »

« خوب به یاد دارم چه روزی را می گوئی. در آن روز به من خیلی خوش گذشت. به یاد دارم که هنگام مراجعت من با پدرم بودم و شما خانم واین را سوار کالسکه کردید. گویا اسب ها بین راه رم کرده بودند چون وقتی من و پدرم به خانه رسیدیم او را متوحش دیدیم و به ما گفت که دیگر در کالسکه ای که شما برانید نخواهد نشست! »

« شما هم حرف های او را باور کردید؟ خانم ایزابل به شما بگویم، در هرزی، شرارت، هوسرانی، و خودپسندی اما واین نظیر نداشت. هیچ زنی را مثل او تا این اندازه هرزه گرد و سبکسر ندیده ام. به شما بگویم که عنوان لقبی که از خانواده شما به شوهر او رسید به هیچ وجه اخلاق او را تغییر نداد. دائماً در فکر این بود که با جوانی زیبا و قشنگ معاشقه کنند. آن روز هم من مخصوصاً اسب ها را رماندم شاید این زن از من دست دست بردارد. »


romangram.com | @romangram_com