#سقوط_یک_فرشته__پارت_111

ایزابل افکار کارلایل را برخلاف آرزو ومیل خود دید حزن واندوهی زائد الوصف در دلش راه یافت،جهان در پیش چشمش تیره شد،سر خود را در میان دو دست گرفته گفت:

"ار جیبالد ،ارجیبالد اگر نباشی،من نمی توانم تنها در

231-232



اینجا بمانم بمن کمک کن، مرا با خودت ببر.

کارلایل بتصور اینکه دوری شوهر و اطفال ایزابل را رنج می دهد گفت:

- ایزابل چرا نمی توانی بمانی این چه حرف است میزنی، آخر بچه علت نمیتوانی تنها بمانی اگر علتی دارد بگو.

روز بعد کارلایل درصدد حرکت بسوی انگلستان بر آمد. فرانسیس نیز باتفاق ایزابل به مشایعت او رفت. کارلایل بدون اینکه کوچکترین سوءظنی در خاطرش راه یابد ایزابل را وداع کرد از فرانسیس تقاضا نمود که مساعدت و مواظبت خود را از ایزابل دریغ ندارد، جز این چه می توانست بکند خودش باتمام معنی جوانمرد بود و همه کس را جوانمرد گمان میکرد.

فصل نوزدهم

آفتاب انوار گرم و روح پرور خود را بر کوه و دشت فرو میریخت. امواج کوخ پیکر دریا در مقابل اشعه خورشید رقص میکرد . نسیم ملایمی شاخ و برگ درختان را آهسته حرکت می داد. ایزابل در زیر درخت کاجی روی صندلی راحتی در کنار دریا آرمیده و سر گرم تماشای این منظره بدیع بود. از روز حرکت کارلایل دو هفته میگذشت. در این مدت حال ایزابل بیش از پیش روبه بهبودی رفته و نیروی تازه ای کسب کرده بود. دیگر از پیاده رفتن و تنها بودن باک نداشت.

فرانسیس در این مدت با کمال مراقبت از او توجه کرده و در هیچ مورد او را تنها نگذاشته بود. ایزابل چندین بار سعی کرد خود را به وسیله ای از مصاحبت او برهاند ولی موفق نشد. غالب اوقات برای اینکه با او مصادف نشود خارج از موقع معمول برای گردش از خانه بیرون آمد. به جاهایی که سابقاً نرفته بود رفت. شاید فرانسیس او را پیدا نکند ولی فرانسیس در هر موقع، در هر راه و نیمه راه بر سر راه او پیدا میشد.ایزابل از این وضع 233-242






romangram.com | @romangram_com