#سقوط_یک_فرشته__پارت_107
**
روزی که قرار بود ارچیبالد کارلایل وارد شود ایزابل باتفاق فرانسیس له ویزون باستقبال او رفتند افتاب نور وحرارت خود را به جها نیان نثار می کرد واین نور وحرارت در چهره و چشماه مخمور ایزابل منعکس میشد چون به گمرک بولون رسیدند معلوم شد کشتی هنوز نرسیده است لحظه ایی چند در انجا تو قف کردند بالاخره کشتی نمودار شد.
ایزابل با شوق و رغبت از جای برخاست باستقبال رفت.کشتی بکنار بندر رسیده و کارلایل در میان مسافرین نمدار شد ایزابل با لبان متبسم چشمان شهلا ودر خشان وگونه ار غوانی خود بسوی کارلایل دوید حالت مزاجی او بقدری تغییر یافته بود که ردبادی نظر کارلایل او رانشناخت همینکه متوجه شد از این تغییر معجزه آسا تعجب کرد بسوی ایزابل دوید با کمال حرارات وشوق دست او را در دست گرفت بروی اوتبسمی کرده گفت:
"ایزابل این تویی؛چقدر حالت خوب شده ،چقدر با پانزده روز پیش فرق کرده ایی"
"آری ارچیبالد عزیرم،منم،حالم خیلی بهتر شده،خیلی خوشوقتم که توانسته ام باستقبال تو تا اینجا بیایم.زودتر از این انتظار تو را داشتم.ربع ساعتی هست که باینجا امده ام"
"صحیح است عزیزم،بنا بود زودتر از این بتاینجا برسیم ولی بین راه موتور کشتی عیب کوچکی پیدا کرد و باعث شد که دیر تر از موقع معمول وارد شویم"
تا این لحظه نه کارلایل متوجه فرانسیس له ویزون شد ونه ایزبل حواسش بجا بود وقتی که چشمش به فرانسیس افتاد،روی بشوهر خود کرده گفت:"ایشان آقای فرانسیس له ویزون هستند که از کاغذ های خودم بشما نوشتم در اینجا تشریف دارند"
فرانسیس بمیان حرف او دوید گفت:"من خیلی از این تصادف خوشوقتم.زیرا ورود من به اینجا مصادف شد با همان وقتی که شما حرکت کرده بودید و خانم ایزابل تنها در اینجا بسر می بردند.من بحکم وظیفه خویشائندی در این مدت در خدمت ایشان بوده .هر مموقع خواسته اند برای گردش بیرون تشریف ببرند ایشان را تنها نگذاشته ام .البته حالا حالشان خیلی بهتر شده ولی در اوایل نمیتوانستند تنها بگردش بروند"
کارلایل باهمان روح آزادگی وصفا نظری بوی افگنده وتبسمی کرده دست او را در دست گرفت و با حرارت زیاد فشاری داده گفت:"شما آقای له ویزون؛از لطف و مرحمت شما فوق العاده متشکرم. امیدوارم منهم به نوبه خود بتوانم خدمتی شایسته در حق شما انجام دهم"هر سه نفر با هم براه افتادند. کارلایل زیر بازوی ایزابل را گرفته بود وفرانسیس له ویزون دوش بدوش او حرکت میکرد.بین راه با صدایی آهسته و بطوری که فقط بگوش کارلایل میرسید گفت:
"آقای کارلایل ،راست بگویم،من روز اول که خانم ایزابل را دیدم فوق العاده وحشت کردم؛آن رنگ وروی زرد؛آن چشمان گود افتاده وبی نور،انصورت رنگ پریده ،آن اندام لاغر،آن قدمهای لرزان مرا فوق العاده متوحش کرد.چنین بنظرم رسید که خدای نا خواسته ایزابل بطرف مرگ میرود وفوق العاده متاسفومتاثر شدم . خود را موظف می دیدم که در حدود توانایی خود هر خدمتی که از دستم برآید ولو هر قدر کوچک وناچیز باشد در باره ایشان انجام دهم.ولی بحمد الله که حالش کاملا خوب ورفع نگرانی شده است"
کارلایل در پاسخ وی با خنده ای گرم ولحنی ملاطفت آمیز جواب داد:"من یقین دارم خانم ایزابل از زحمات وتوجهات شما نهایت امتنان رادارند.بهبودی حال ایشان بقدری سریع بوده که خو مراهم متعجب ساخته است.تغییر حالت او با این سرعت بمعجزه بیشتر شباهت دارد .ایزابل در نامه خود بمن نوشت که حالش رو به بهبودی است ولی حالا میبینم که بکلی عوض شده"انگاه روی سخن را بسوی ایزابل کرده باتبسمی مهرآمیز گفت:"ایزابل میشنوی؛من تغییر حال ترا با این سرعت معجزه می دانم.هیچ منتظر نبودم ترا با این حالت ببینم معلوم میشود بولون سورمر در بهبودی حال شما تاثیر معجزه آسائی دارد"
چهره برافروخته ایزابل از شنیدن اینحرف برافروخته تر گردید ،حقیقت برخورد ایزابل مکشوف بود.هر قدر میخواست خود را در پیشگاه وجدان خویش به تجاهل زند امکان نداشت.خوب متوجه شده بود که تلالو چهره ی وی را تا ثیر این محل باعث نشده میدانست این تاثیر معجزه آسانتیجه حقیقت درد انگیز دیگری است.با وجود این مانند غریقی کهبرای نجات بشاخه علفی بچسبد با هر دو دست بازوی شوهرش خود را چسبید. گوئی میخواست با نیرویی که از نزدیکی باو کسب می کرد یر این وسوسه غلبه کند.با قلبی دردمند به پیشگاه خداوند لابه میکرد تا ویرا براین دشمن خطرناک که آهسته آهسته میخواست برملک وجود وی استیلا جوید فتح ونصرت بخشد.
چون نزدیک خانه رسیدند فرانسیس له ویزون مصاحبت خود را با آنها که می خواستند پس از مدتی دوری از صحبت هم لذت برند صلاح ندید.برای اینکهآنها را بحال خود گذارد با هر دو وداع نموده روان گردید.
romangram.com | @romangram_com