#سقوط_یک_فرشته__پارت_106

منطق فرانسیس خیلی قوی بود. در مقابل این استدلال منطقی ایزابل چه میتوانست بگوید؟ ممکن بود دست رد بر سینه ی او او بگذارد؟ ایا چنین حرکتی دلیل بر حق ناشناسی او نبود؟ فرانسیس چنانکه خود نیز اشاره کرده بود با او ارتباط خویشاوندی داشت. از لحن گفتار او پیدا بود که میل دارد نسبت به خویشاوند خود خدمتی صادقانه کرده باشد بیانات او ساده وی عمیق و دلنشین بود به هیچ وجه ... در این گفتار نمیرفت. اگر در اعماق قلب ایزابل هیجان های وصف ناشدنی وجود داشت تقصیر فرانسیس نبود. تقیر از خود ایزابل میشد که نتوانسته بود ... احساسات خوبش پی برد. بعلاوه اگر از مقابل فرانسیس میگریخت اگر دست رد بر سینه او میگذاشت ایا به منزله این نبود که به ضعف و شکست خود در مقابل یک سلسله احساسات نامطلوب اعتراف کرده باشد." ایا بهتر این نبود که روبروی فرانسیس بایستد. با کمال قدرت و توانایی اخلاق با او مواجه شود و خود را با مقاومت منفی تقویت کند. تصور اینکه در اعماق قلب او نسبت به فرانسیس عواطفی نهانی وجود دارد برای ایزابل چنان ناگوار بود که باطنا از خود رنجیده خاطر شد.

فرانسیس له ویزون از او تشکر کرده و خارج شد.

استدلال ایزابل نیز به نوبه ی خود معقول و صحیح بود ولی ایا در موافقت با پیشنهاد فرانسیس راه صحیحی رفته و اشتباه نکرده بود.

هرقدر روزگار بر ایزابل در این نقطه ی ساحلی میگذشت قوی بنیه تر و نیرومندتر میشد. در این مدت بجز با فرانسیس له ویزون با دیگری معاشرت نداشت. یا نتوانسته یا اصولا نخواسته بود در این گوشه دوردست با کسی امد و شد داشته باشد.

فرانسیس غالبا به دیدن او میامد تا او را با خود برای گردش ببرد و بین راه زیر بازوی او را بگیرد ایزابل هرچه می خواست عذر او را بخواهد راهی بنظرش نمیرسید. روزی با لحنی نرم و امیخته به شوخی گفت:"اقای کاپیتان له ویزون من دیگر کاملا حالم بجا امده و میتوانم بدون مساعدت و کمک شما راه بروم و گردش کنم از زحماتی که تا کنون درباره ی من متحمل شده اید از طرف خودم و شوهرم از شما تشکر می کنم و خواهش دارم بعد از این دیگر به خودتان زحمت ندهید هر وقت خواسته باشم گردش کنم با مستخدم خود می توانم بیرون بیایم."

این حرف بر فرانسیس خیلی نا گوار امد با لحنی که حاکی از منتهای رنج درونی او بود گفت:" خانم ایزابل مگر در این مدت از من کوچکترین حرکت خارج از ادبی سرزده که از مصاحبت من گریزانید در نظر شما من به قدر پیش مستخدم شما ارزش ندارم ؟ در چنین موقعی که تنها هستید و شوهرتان با شما نیست توقع دارید شما لرا تنها بگذارم به گردش بروید؟"

لحن او به قدری صادقانه بود که ایزابل نتوانست بیش از ان با او بگو مگو کند. مانند همیشه که در مقابل هر استدلالی تسلیم میشد در اینجا نیز سر تسلیم فرود اورد از ان به بعد فرانسیس هر روز صبح و عصر بر در خانه ایزابل حاضر شده او را به اطراف به گردش میبرد ضمن گردش سعی میکرد او را با حرفها و صحبتهای شیرین و خوش ایند سرگرم کند.

ایزابل در چنین وضعیتی چه میتوانست بکند گاهگاهی متوجه جنبه عملی قضیه میشد و چنین به نظرش می رسید که مصاحبت فرانسیس برای او چندان صلاح نیست ولی چگونه میتوانست عذر او را بخواهد؟ چه بسا اوقات که درصدد برمی آمد از اطاق خود خارج نشود تا از دست مصاحبت او برهد ولی چگونه میتوانست در بروی خود بسته و خویشتن را از گردش محروم کند. حتی یک

221-230



روز هم این کار را کرد و عصر آنروز احساس نمود که بیش از روز های دیگر کسل وناتوان است. منتها آرزوی وی این بود که هر چه زودتر دارای صحت کامل شده واز این محل رفته وبشو هر واطفال خود ملحق گردد. اگر از گردش وهوا خوری خوددارای میکرد نمی توانست امیدوار بعافیت عاجل خود باشد باین جهت .باین امید که زو تر بهبودی یافته بسوی خانه وخانواده خود برود مصاحبت فرانسیس را برخود هموار کرد وبگردش خود با او ادامه داد.

انتظار میرفت که کارلایل بعد از پانزده روز ببواون بیاید.ولی در این مدت روحیات ایزابل در معرض تغییرات وتحولات شگفت انگیزی قرار گرفته بود بطوری که بهیجوجه قدرت نداشت احساسات درونی خود را تجربه کرده بماهیت ان پی برد.حتی جرات آن نداشت که راجع بکیفیت این احساسات تامل کند.

همین قدر حس میکرد که تمام عواطف تند جوانی وروزگار دوشیزگی در او بیدار شده وبا شدتی بیشتر او را تحت تاثیر خود قرار داده است.


romangram.com | @romangram_com