#سقوط_یک_فرشته__پارت_103

کاپیتان له ویزون رفته رفته نزدیکتر می شد تا مقابل ایزابل رسید. ایزابل سعی داشت خود را از او پنهان کند. فرانسیس نگاهی بوی افکند و ایزابل را شناخت و بسوی او رفت. کلاه از سر برداشت: دست بسوی ایزابل دراز کرده و با لحنی مودبانه گفت«سرکار خانم گمان میکنم اشتباه نکرده ام و افتخار حضور خانم ایزابل واین ماونت سه ورن را دارم.»

ایزابل در حالی که بکلی خود را باخته خواهی نخواهی دست بسوی فرانسیس پیش برد و با جمله هایی شکسته و بسته جویای حال او شد. فرانسیس که تعمدا او را ایزابل واین ماونت سه ورن خطاب کرده و یا اشتباه کرده بود گفت:

«معذرت می خواهم ، می بایست شما را خانم ایزابل کارلایل خوانده باشم ولی می دانید از آنوقت که بافتخار دیدار شما نایل شدم تا کنون چند سال می گذرد و اینک که بطور ناگهانی شما را ملاقات کردم در نظرم همانطور که آنوقت بودید جلوه کردید و فکر من هیچ متوجه تغییر نام و عنوان شما نشدم.»

ایزابل لحظه ای چند ساکت ماند. رفته رفته بر هیجان خاطر خود غالب آمد. افروختگی چهره اش برطرف گردید. ضربان قلبش آرام شد فرانسیس پرسید:

«چطور است که شما باین ناحیه آمده اید؟»

«چندی بود بیمار بودم. بلاخره پزشک معالج بمن دستور داد که بیکی از نقاط ساحلی رفته مدتی در آنجا بمانم.»

فرانسیس نگاه دیگری بچهره ایزابل افکند قیافه متاثری بخود گرفته گفت:

«عجب: مریض هستید، فوق العاده باعث تاثر من شد.رنگ و روی شما هم نشان می دهد که کسالت دارید، باور کنید بی اندازه متاثرم. اگر کوچکترین خدمتی از دست من برآید با کمال میل انجام می دهم.»

ایزابل کاملا متوجه حالت ضعف و ناتوانی کنونی خود بود. با زحمت زیاد توانست بر هیجان درونی خود غلبه کند ولی همینکه هیجان فرو نشست جای خود را بضعف و ناتوانی فوق العاده ای داد. رنگ و روی او مانند مرده شده بود چنانکه گوئی قطره ای خون در بدن ندارد. بعلاوه چون بر احوال خود وقوف یافت و متوجه شد احساساتی نسبت باین موجود در دل داشته و خود از آن بی اطلاع بوده بر خویشتن خشم گرفت، در نظر خود مانند گناهکاری جلوه کرد که زمام اختیار بدست ناپاک ترین افکار داده است. قیافه نجیب و شرافتمند کارلایل در برابر دیده اش مجسم شد که با لبانی متبسم باو می نگرد. خویشتن را دید که در کنار پرتگاهی وحشت انگیز قرار گرفته و اگر اندکی غفلت کند ممکن است در اعماق آن سرنگون گردد: این تصور چنان او را تکان داد که فرانسیس له وبرون نیز فهمید. ایزابل از ای برخواست و مثل اینکه با خود حرف میزند گفت:

«گمان می کنم بیوقت از اتاقم خارج شده باشم.باین زودی نمیبایست کنار ساحل بیایم.آقای کاپیتان خداحافظ باید باطاق خود بازگردم.»

فرانسیس که ظاهرا از همان وهله اول بکیفیت احساسات باطنی ایزابل پی برده بود و نمی خواست باین زودی او را از دست بدهد بنوبه خود از جای برخواست و گفت:

«خانم ایزابل شما با این ضعف و ناتوانی چطور می توانید تنها بروید. البته اگر اجازه خواهید داد شما ار تا خانه همراهی کنم.»

ایزابل باین خبال قصد رفتن بخانه را کرده بود که از فرانسیس دور شود ولی در مقابل چنین پیشنهادی چه می توانست بکند؟


romangram.com | @romangram_com