#سقوط_یک_فرشته__پارت_102
بعضی که دچار ورشکستگی شده برای پوشیدن نام و خود و دوری از طلبکارها بانجا می آیند.خلاصه هر نوع آدمی در این تفریحگاه دیده می شود.
در سالون مهمانخانه عمومی بولون سورمر یک مرد و یک زن مشغول گفتگو بودند، گفتگوی آنها بیشتر درباره مسافرین آن نقطه دور می زد. زن با تمام حواس متوجه بیانات مرد بود. او می گفت:
«در این نقطه از هر طبقه مردم پیدا می شود نود درصد آنها برای پنهان شدن و بعنوان هواخوری باینجا آمده اند روی هم رفته آدم درستکار و معتبر در میان این مردم کمتر یافت می شود. نگاه کن، آنمردی که تازه از در وارد می شود با چه نخوتی باطراف خود نگاه می کند. مرا هنوز ندیده است والا خود را پنهان می کرد. اگر در آنطرف مرز و در حدود خاک انگلستان او را ببینند کارش ساخته شده. خوشبختی او در اینست که مسافرین این ناحیه هر کدام نظیر او هستند. آن زن زیبایی که با آن لباس های فاخر وارد می شود همدست اوست که در تمام کلاه برداری های او شریکش است. متوجه من شد. در پیش امدن و پنهان شدن مردد است. خوب بلاخره گویا صلاح را بنزدیکی و آشنایی دادن دیده است.» در این بین یک مرد و یک زن که ظاهری بسیار آراسته داشتند بآنها نزدیک شدند سلام و تعارفی بین آنها رد و بدل شد. زن ومرد تازه وارد میزی را انتخاب کردند.
زن و مرد اولی به قصد گردش از جای برخواستند از سالون خارج گردیدند و وقتی آنها از میان مردم می گذشتند تمام چشمها بسوی آندو بود.مرد قامتی کشیده چهره ای موقر ، چشمانی صاف و روشن و میشی رنگ داشت. تمام حرکات و سکنات او از نجابت و درستکاری وی حکایت می کرد. زن زیبا بود و آثار کسالت در چهره اش دیده میشد، با وجود این در قیافه زیبایش اثری بود که بیننده را فریفته خود می کرد.هر یک از حاضرین به خوبی می توانست حدس بزند که این دو نفر از مسافرین عادی و از طبقه متظاهر نیستند.یکی از این دو کارلایل و دیگری ایزابل بود.
کارلایل باتفاق ایزابل بانجا آمده بود و قصد داشت همان روز حرکت کند. از ورود آنها بیش از دو روز نمی گذشت ولی کارلایل نمی توانست بیش از آن در بولون توقف نماید. با اینکه باطنا میل نداشت در چنین اجتماعی ایزابل را تنها بگذارد برای بولون سومر بر حسب تشخیص پزشکان درجه یک برای اقامت ایزابل انتخاب شده بود و از خوش آب و هوا ترین نقاط تفریحی بود.تاثیر اب و هوای ان حتی در همان روز اول اقامت در بهبودی حال ایزابل مشهود بود.
کارلایل فکر می کرد اگر مسافرین بولون سومر از بدترین مردم دنیا باشند بر دامن پاک ایزابل گردی نخواهد نشست. و حق هم داشت زیرا باطن ایزابل نیز همچون ظاهرش پاک بود.
کارلایل در صدد بازگشت درآمد هنگام وداع ایزابل را در آغوش گرفته و گفت عزیزم خدانگهدار.مواظب خودت باش.امیدوارم بهمین زودی بهبودی کامل پیداخواهی کرد.خدانگهدار عزیزم.»
«خداحافظ:آرچیبالد عزیزم فوق العاده مایل بودم که بتوانی در تمام مدت اقامت من با من باشی ولی می دانم مقدور نیست. تو هم باید بکارهایت رسیدگی کنی. برو بسلامت عزیزم » آنگاه با لحنی که معلوم نبود شوخی است یا جدی بگفته خود افزود و گفت: «عزیزم مبادا در قیاب من با باربارا هایر مشغول معاشقه شوی»
این حرف ظاهرا جنبه شوخی و تفریح داشت ولی باطنا مظهر یکدنیا افکار و احساسات دردناکی بود که گاهگاه ایزابل را تحت تاثیر خود قرار می داد و روح او را می آزرد:کارلایل بهیچوجه نمی دانست این حرف مولد چه احساسات ناگواری می باشد. اطلاع نداشت که ایزابل راجع به او و باربارا چه چیزهایی شنید، و چگونه آنچه را شنیده با تصورات و خیالات خود رنگ پیدا کرده است. پس این گفته را فقط شوخی پنداشت و خنده کنان از ایزابل دور شد. خنده او بجای اینکه اطمینانی در ایزابل تولید کند بر دغدغه باطنی وی افزود. شاید اگر کارلایل کوچکترین حدسی از چگونگی احساسات ایزابل می زد تا حقایق را برای او شرح نمی داد و از آنجا نمی رفت: ولی نه کارلایل چیزی از این حرفها می دانست و نه ایزابل باو چیزی گفته بود.
پس از رفتن کارلایل ایزابل از جای برخواست و برای صرف صبحانه باطاق رفت. تمام فکر او متوجه تنهایی و بی کاری خود بود. میبایست اقلا یکماه تمام در این نقطه بماند ولی توقف در این مدت طولانی با بیکاری و تنهایی برایش بسیار دشوار بود. بر حسب دستور و سفارش پزشک دو مرتبه در آب دریا استحمام کرده بود ولی این استحمام به حالش مفید واقع نشد بلکه باعث سرماخوردگی او گردید و بنابراین تصمیم گرفت از رفتن به دریا خودداری کند. او نزدیک پنجره آمد و نظری بخارج افکند. اشعه سیمین آفتاب بر سطح دریا می تابید و نسیمی فرح بخش می وزید. ایزابل نفسی عمیق کشید و در خود احساس شعف کرد. آنوقت هوس کرد در آن هوای لطیف اندکی گردش کند. در این لحظه چقدر آرزو میکرد که ارچیبالد نیز با او بود و از او پرستاری می کرد. اما افسوس که کارلایل آنجا نبود پس ایزابل به تنهایی کنار دریا رفت.
مردم دسته دسته درآمد و شد بودند آنها که از برابر ایزابل میگذشتند از زن و مرد ثانیه ای محو زیبایی وی شده چشم بر او می دوختند. نگاه زنها با حسد و نگاه مردها با تحسین توام بود. بعضی از مردها که نسبت به دیگران جسورتر بودند قدمی بسوی او بر می داشتند تا شاید بوسیله ای بتوانند با او صحبت کنند. ولی وقار و متانت او مانع از این بود که کسی بتواند چنین جسارتی را مرتکب شود.
در این موقع کنار ساحل جوان تازه واردی پدیدار گردید.او جوانی بسیار خوش قیافه و برازنده بنظر می رسید و بمحض آنکه چشم ایزابل باو افتاد بی اختیار قلبش شروع شروع به تپیدن نمود.
ناگهان حقیقتی تلخ و دردناک ، که بر او پوشیده بود آشکار گردید. او فهمید که علی رغم تصورات خود در اعماق قلبش آتشی عشقی پنهان بوده است و در تمام مدتی که عنوان همسری کارلایل را داشته از وجود چنین آتشی بی اطلاع بوده ولی اینک این ملاقات ناگهانی خاکستر را بیکسو زده بود و آتش را مشتعل ساخته بود.
romangram.com | @romangram_com